پیچیدگیهای گردگیری
داشتم میگفتم که دارم خانهتکانی میکنم. هر تکهای که مرتب میشود و برق میافتد حس بری وندکمپ بهم دست میدهد. الان اگر نمیدانی راجع به چی دارم حرف میزنم باید بروی بیفتی در مخمصهی desperate housewives تا بفهمی. چه حالی کردم من با این سریال. نه اینکه از آن بخشهای قتل و درگیریهای اینچنینیش لذت برده باشم. یکطور زیرپوستیای این سریال واقعی بود هم به لحاظ روابط اجتماعی و خصوصی آدمها هم به لحاظ دغدغهها و گرهها. شخصیتها عالی طراحی شده بودند و داستان روان و جذاب بود. بری یک خانهدار مذهبی محافظهکار است که ایدهآلگرایی درش به فعلیت رسیده (اینکه گاهی کارهای خارقالعادهای هم از خودش بروز میدهد به همان علت دسپرت بودنش است که روانش را با بنبست مواجه میکند). حالا چرا من با بری همزاد پنداری میکنم در حین تمیز کردن خانه نه با مثلا لینت؟ چون لینت شخصیت عقلگرای محض داستان است، یا سوزان شخصیت عاطفهگرای محض است. ولی بری سنتگراست.
من وقتی اینطوری میافتم به جان زندگیم تصورم از خودم یک زن سنتگراست که همه جای خانهاش باید مرتب باشد و از تمیزی برق بزند. جای هیچ اشتباه و خطایی هم در تصمیمگیری این مدل زنان وجود ندارد. پدیدههای "ظاهرا" ایدهآلی هستند که مو لای درز کارها و حسها و تصمیمهاشان نمیرود. ولی هیچکس نمیداند همانطور که دستمال گردگیری دستشان است و میزها را پاک میکنند چی توی ذهنشان میگذرد.
در ادمونتون کشف کردم که با ساعتی ۱۵-۲۰ دلار هم می آیند خانه تمیز کنند.