همهی این سالها
جمعه, ۲۲ ارديبهشت ۱۳۹۱، ۱۲:۰۶ ق.ظ
خوبیش همین است که هیچ سالی از این هفت سال از رو نرفتهام. هر سال با وسواس، وقت و انرژی زیاد گذاشتهام و کادوی روز مادر برای مامانم خریدهام. هی فکر کردهام این را لازم دارد یعنی؟ من که نمیدانم حالا توی کمد و کیف مامان چه خبر است. این را دارد؟ ندارد؟ رنگش را دوست دارد؟ گاهی شده که حتی نشستهام روی صندلیهای استراحت وسط یکی از این فروشگاهها چند دقیقه با دقت فکر کردهام به سلیقهی مامان. به آخرین چیزهایی که تنش دیدم یا به روسریها و عطرهایش به کیفهایش ... آخرش هم خودم را راضی کردهام به اینکه مامان سختگیر نیست در خرید. بعد مثلا آن سال اصلا ایران نرفتهام. این کادوئه مانده کنار اتاق بعد از یک مدت هم رفته توی چمدانی که یکروزی بنابوده پر شود و برود ایران. یا اینقدر دیر رفتهام که دیگر کادوی روز مادر معنیای نداشته و همانی را که خریده بودم به جای سوغاتی یا هدیه تولد دادهام به مامان ولی خودم که میدانستهام مناسبتش چیز دیگری است.
امروز یاد اولینباری افتادم که من و حسین به صورت خودجوش و مستقل پولهای توی جیبمان را شمردیم و پاشدیم رفتیم برای مامان کادو بخریم؛ شهرکتاب میرداماد تازه باز شده بود. قبلش همیشه با بابا میرفتیم خرید. آن روز دو تایی رفتیم. حتی یادم است چه کتابهایی خریدیم.
۹۱/۰۲/۲۲