خَابَ الْوَافِدُونَ عَلَى غَیْرِکَ
جمعه, ۲۷ خرداد ۱۳۹۰، ۰۵:۴۰ ق.ظ
از زیارت برگشته بودم و توی صفهای نماز مغرب نشسته بودم؛ هنوز مانده بود به اذان ولی نه آنقدر که بشود کل اعمال نیمهی رجب را بهجا آورد. تازه رسیده بودیم کربلا و گیج بودم. قرآنم را ورق میزدم که از جایی شروع کنم به خواندن. چند آیه از یاسین نگذشته بود که محرم شد. دستهدسته سیاه پوش و سنج و دمام، زنجیرزن و نوحهخوان همهی صحن را پر کرد. گروهگروه وارد محوطهی مسقف حرم امام حسین میشدند، همان دم در سلام میکردند و بعد چند بیت نوحه را با صدای بلند میخواندند. دست سر گروه هر دسته تکه مقوایی بود بر سر چوبی که رویش شعر را نوشته بودند و همه از روی همان میخواندند. اندوه رفتن زینبی بود که دلش از جا کنده شده بود برای برادرش و پیامبر واقعهای عظیم شده بود. تا خود غروب گریه کردند رو به ضریح و پرچمهای سیاه و سنگین را چند نفری بین ردیف آدمها گرداندند. چند روحانی هم منبر رفتند و حرف زدند همزمان در چهار سوی محوطه.
پ.ن. سال پیش این روزها.
۹۰/۰۳/۲۷