کافه نشینی
رویا انتظار کشید، رویا قد کشید، چشمهاش خیس شد. استاد شعر خواند. استاد مرد. استاد زنده شد. ذرههای دلش لرزید و ترک خورد از فرط دوستداشتن. رویا مردد شد ولی نگاهش آرام بود. بر خلاف نگاه این خانم صندلی کناری من که از وقتی اینجا نشستم نگران بود. انگار او هم شک داشت که طرف میآید، نمیآید. مدام زل میزد به صفحهی مبایلش، منتظر بود کسی زنگ بزند، پیغام بدهد که نمیآید، که دیر میآید، یا هر چه. چهل و خوردهای ساله است بهنظر. لاغر و باریک است با بلوز لیمویی و سایهی پشت چشم آبی نهچندان ملایم؛ شاید همرنگ چشمهایش. گاهی خودش را به تقویمش سرگرم میکرد، الکی تویش علامت میزد و خطخطی میکرد؛ مضطرب منتظر. حواسش به هیچ چیز نبود حتی به بطری آبمیوهای که گاهی یک قلپ از سرش میخورد.
مرد بعد از مدتی آمد. آدم خوشخندهی تپلی است با کمربند نقرهای براق و بوی عطر تند آشنا. نمیدانم چقدر خانومه را سرکار گذاشتهبود. حالا نشستهاند دم گوش من و حرف میزنند ولی من خیلی کم حرفهایشان را میشنوم؛ صدای آهنگ کافه بلند است و قاطی میشود با صدای دستگاه کفساز کاپوچینو و حرف و خندهی دیگران. گاهی میشنوم از بچههای زن حرف میزنند گاهی بحث دنبال کار گشتن کسی است.حالا هم نشستهاند توی لپتاپ مرد، The Social Network نگاه میکنند و گاهی میخندند. دارم فکر میکنم که یعنی هیچجای دیگر پیدا نکردهاند که بروند با هم فیلم ببینند؟
گفته بودم یکی از ترکیبهای معمول توی این کافه ترکیب مادر و دختر و نوه است؟ نوههای زیر دو سال اغلب. میزی که دست چپ روبهروی من است جای اینطور ترکیبهاست. جمعه عصر است. کافه شلوغ نیست. بیشتر اینهایی که میآیند بعد از مدتهاست که همدیگر را میبینند؛ از صدای ذوق کردنشان و توی بغل هم پریدنشان پیداست.