کنـــــــعانــــــــــ
جمعه, ۱۲ فروردين ۱۳۹۰، ۰۸:۴۵ ب.ظ
پریشب که نمیدانم به چه علتی تلویزیون روی کانال جامجم مانده بود، من جایی نشسته بودم که مثلاً چشمم بهش نباشد؛ اعصاب اخبارش را و سریالهای نوروزیاش را ندارم. داشتم آخرین قطرههای انرژیم را صرف ترجمهی یک متن نامربوط به کارم میکردم که "کنعان" شروع شد. چند هفته پیش به سرم افتاده بود که یک بار دیگر ببینمش؛ آن نیمه شب ولی وقت کنعان دیدن نبود. مینشستم پاش که خط اخم ترانه دلم را ضعف ببرد با آن حال مستاصلش یا حجم نگاههای فروتن؟ مینشستم پاش که رادان بگوید "همه عوض شدن تو این 10 سال. کی عوض نشده؟ مثل من خوبه؟" و من یخ کنم از حالش. یا بایگان بگوید " من عقده شمال رفتن ندارم" و من فحشش بدهم که داری. داری بدبخت. چرا نداشته باشی بعد از این همه سال؟ بعد هی پنجرههای آن خانه باز باشد و پردههایش را باد بزند و آسانسور بایستد آن طبقهی ناتمام و روزنامهپوش و ترانه دماغ خونیاش را با دست گرفته باشد و آنطور مورب نگاه کند و دو دل باشد. و هی جاده و مه و عزیز بمیرد. من همهی اینها را باز دیدم. همانطور که تلویزیون دور بود و گردنم داشت درد میگرفت از بس کج زل زدم بهش. ولی جرئت نمیکردم مثل آدم بروم بنشینم پاش. از آن شب تا همین حالا که روز سیزدهبهدر است و من بعد از قرنی آمدهام توی کتابخانه نشستهام که نسخهی جدید بخش دوم پایاننامه را تمام کنم، انگار از ماشین تصادفی پیاده شدهام با بدن کوفته. انگار با سرعت زیاد کوبیدهام به کامیون جلویی که بیهوا ترمز زده وسط جاده. مثل همانبار که وسط اتوبان صدر دوقدم مانده به خروجی مدرس حالم بد بود و نمیدیدم جلویم را و زدم به وانت آبی جلویی و نصف ماشینم جمع شد.
۹۰/۰۱/۱۲