روزهای همیشه
گلهای یاس را از زمین مرده میرویاند،
خواست و خاطره را به هم میآمیزد،
و ریشههای کرخت را با باران بهاری برمیانگیزد"*
...
یک روز همین بهار هم تمام میشود و من هنوز اینجا نشستهام با لیوان چایم و کتابهایم را ورق میزنم و سر انگشتانم از نوشتنهای روزانه زقزق میکند و رد عینک روی بینیم مانده. بهار تمام میشود و من فقط حجم لباسهایم کم و کمتر میشود. صبح شب میشود و شب صبح. و من همینطور که نشستهام اینجا دلم میخواهد این پنجره را باز کنم که حداقل صدای سبز شدن چمنها با موسیقی همیشهجاری زمینه همراه شود. خیال نکن آدم همینطوری به موسیقی و آواز این و آن دل میبندد، معتاد میشود. از سر تنهاییاست. از سر اینکه میخواهی صدایی باشد توی گوشت. که پردهی گوشت مثل زبانت زنگ نزند از بس که کم استفاده کردیش در این سالها.
آوریل است. برفهای حیاط همسایه دارد آب میشود. رادیو گفته دیگر برف نمیبارد؛ یا حداقل آنطورها نمیبارد. دارد بهار میشود. "خواست و خاطرهها" سلولهای فکر و تنم را دارد متلاشی میکند.
*سرزمین هرز
تی اس الیوت
ترجمه بهمن شعلهور
همون چایی بهتره.