کافه نشینی
دوشنبه, ۲۳ اسفند ۱۳۸۹، ۰۸:۳۷ ب.ظ
امروز هوا آفتابی است؛ شبیه بهار. کمی بعد از اینکه من در جای همیشگیم جاگیر شدم یک پسر بچهی ده دوازده ساله وارد میشود و روی یکی از مبلهای سمت چپ مینشیند. باباش بعداً وارد میشود و لپتاپش را باز میکند و دنبال پریز برق میگردد که آنجا نیست. جایشان را با دختر کناری من عوض میکنند و باباهه میرود قهوه بگیرد و از پسر میپرسد که آیا مافین میخورد که او میگوید مافین هویج. پسره میآید به من یک نگاهی میاندازد و مودبانه میپرسد که آیا از پشت سر من میتواند سیمش را رد کند که من برایش رد میکنم. باباهه که میآید ازش میپرسد آیا به اندازه کافی "نایس و پولایت" برخورد کرده وقتی سیم را میخواسته رد کند یا نه. بعد پسر (تقریباً با داد) میگوید من که گفتم مافین هویج، این که وافله. باباهه میگوید بخور خوبه! پسره به جای باباهه شروع میکند با لپتاپ ور رفتن. شاید بازی میکند؛ با صدای بلند بیخ گوش من. باباهه میگوید صداش را کم کن! پسره به بند کفشش نیست.
یک مادر و سه بچه وارد میشوند؛ بادکنک به دست. صورتی و نارنجی و بنفش و آبی. پسره که از آن دو دختر کوچکتر است همش توی نخ کارهای آنهاست. گمان نکنم خواهر برادر باشند، حتما دوستند که اینطور برای پسرک مهم است که آن دخترها چه میگویند و چه میخورند و چطور.
غیر از دو گروه دیگر که به نظر جلسههای نیمهرسمی دارند با هم و میانسالند، بقیه، زن و مردهای سالخوردهی دلشادیاند که صبح از خواب پاشده آلاگارسون کردهاند، آمدهاند دوتایی با هم صبحانهی وسط هفتهشان را بخورند. موهای یکدست سفید و ماتیک قرمز گوجهای وجه مشترک خانومهای این گروه است.
۸۹/۱۲/۲۳
درمورد پسره: دارم توصیف میکنم و احتمالا بلد نیستم در توصیف به اوج برسم یعنی لابد فکر میکنم داستان که نیست که اوج بخواهد.