باران بیفایده میبارد. دلتنگی تمام نمیشود!*
شنبه, ۲۱ اسفند ۱۳۸۹، ۰۳:۱۲ ق.ظ
حال من خوب نیست. نشسته است گوشهی دیوار به تاریکی اتاق بیپنجره فکر میکند و غمش را مثل یک تکه نان خشک به دندان میکشد. حال من البته اینطورها نبود که همیشه آرام گرفته باشد این گوشه. اولش که خوب نبود فکر کرده بود گرسنه است. کمی که توی آشپزخانه گشته بود فهمیده بود هیچ هم گرسنه نیست. بعد رفته بود کمی بپّربپّر کرده بود که هورمون هیجانش جریان پیدا کند ولی آن وسطها یکباره برگشته بود سراغ همان "ساری گلین" و ادامهی گریهاش. حالا هم حال من منتظر است. منتظر است که بهار شود؛ منتظر است که او بهار شود، تا حال من خوب شود.
* (+)
۸۹/۱۲/۲۱
دو تا حس مشترک،من هم گشتن توی آشپزخانه و بپر بپر را امتحان کرده ام....