29
يكشنبه, ۱۷ بهمن ۱۳۸۹، ۰۷:۲۵ ق.ظ
بیست و هشت سالگی من با بیست و هفت سالگیم و با همهی سالهای دیگر زندگیم فرق عمدهای داشت. یکی از روزهای میانی بیست و هشت سالگی، سر خیابانی بودم که پرچم سرخ حرمش از فاصلهای نهچندان دور برم میوزید. کمی بعد بالای پلههای ورودی حرم امام حسین ایستاده بودم. چشمهایم را بسته بودم و همهی سالها و لحظههایی که در ذکر او گذشته بود را دوره میکردم. همهی سفر حواسم جمع میزبان بزرگی چون امیرالمومنین بود.
28 سالگی، سال سختی بود. درگیریهایم با خودم و دنیا زیاد و دستآوردهایم کم بود. تصمیمهای بزرگی گرفتم در عوض.
۸۹/۱۱/۱۷
لطفا تا بالا آمدن کامل صفحه شکیبا باشید!
برای اثبات حرفت لازم نیست به دیگران توهین کنی. یاد بگیر اینو!