در تقدیس سکوت
يكشنبه, ۲۲ آذر ۱۳۸۸، ۰۱:۲۶ ب.ظ
و تو سمعکی نداری که وقتی دیگر نمیخواهی چیزی بشنوی صدایش را مثل آن پیرمرد آخر داستان Revolutionary Road ببندی. وقتی که دیگر نمی خواهی بشنوی، بخوانی، ببینی، حس کنی نه تلخی ها را و نه شیرینی ها را، نه رفتن و آمدن ها را، نه تازگی و کهنگی ها را. در زندگی روزهایی هست که می خواهی دور باشی از همه ی دوست داشته ها و دوست نداشته هایت و از قیل و قال دنیایت. روزهایی که نیاز داری چشم هایت را ببندی، گوش هایت را بگیری و وارد خلاء شوی. مثل وقتی که با دور خیز توی عمق چند متری آب شیرجه می زنی و برای چند دقیقه فقط آب است که در برت می گیرد و خبری از هیاهوی بیرون نداری. این روزها آن سکوت سنگین زیر آب را می خواهم.
۸۸/۰۹/۲۲
حالا می توانم بهتر نفس بکشم ...