کیفم را خالی می کنم گاهی؛ دوره می کنم محتوایش را.
قرآنم یک قرآن سبز غیر خوشرنگ است با خط حامد الامدی و ترجمهی کاظم پورجوادی در قطع جیبی. مخصوصاً کوچک خریدمش که همیشه توی کیفم جا شود. یکی هم بعدها برای مهرناز خریدم. حکایتی است این قرآن ما. تاریخ 78/10/26 ای که اولش نوشته ام مال روزی است که خریدمش. کنار تاریخ هم با مداد، خوش نوشته ام " ای عزیز مجنون صفتی باید که از نام لیلی شنیدن جان توان باختن". درست یادم است بعد از فیلم "روبان قرمز" که از در سینما آمدم بیرون خریدمش. فردایش با رفقا عازم جنوب بودیم؛ اروند، خرمشهر، آبادان، اهواز... می بینی چه سمبلیک است از همآن ابتدایش؟
از آن سالها به ندرت پیش آمده که همراهم نبوده باشد. در طول این سالها گاهی چیزهایی به قرآنم اضافه شده. اولیش همآن جلد بیرنگی بود که برای محافظت رویش آمد و بس که توی خاک و خل اینجا و آنجا دستم بود کم کم کثیف و آواره شد و بازش کردم. یکی دیگر نوشته هایی است که صدقه سر هفته ای یک بار جلسه قرآن بروبچه های اینجا روی صفحه های قرآنم آمده. تفسیر که می خوانیم، بحث که می شود، سوال که می کنند دوستان، می نویسم همانجا در حاشیهی همآن صفحه. بعضی آیه ها، علامت و خط و ستاره هم دارند. حتی آیات بعضی صفحه ها با مارکر، سبز و نارنجی و زرد شده اند. بعضی صفحاتش هم از این کاغذ های چسبنده دارد و توضیح.
یکی دیگر از مشخصات قرآنم این است که دست هر کس بخواهم بدهم باید بگویمش: "بپا از لاش چیزی نریزه". و منظورم از "چیزی" دقیقاً برگ و گلبرگ هایی است که لای صفحاتش خشک شده؛ سالهاست. رنگهاشان هنوز کامل تغییر نکرده و به غیر از دو سه تا هیچکدام حتی جایشان هم عوض نشده. می توانم دانه دانه بگویم هر برگی، هر گلبرگی دقیقاً مال کدام آیه است. گاهی هنوز هم آن عطر خاصشان را حس می کنم. به غیر از اینها یک عکس هم هست لای قرآنم. عکس کی است و رویش چه نوشته بماند. یادم هم نیست از کی و کجا رفت لای صفحات این قرآن. می دانم شده است نشان صفحاتی که می خوانم. سرگردان است بین آیهها. یک تکه کاغذ هم هست غیر از آن عکس، که سفید بود روزی و حالا به زردی می زند. مال سال 79 است دقیقاً پیش از رفتنم سر جلسهی کنکور؛ نشان آن آیهای که هماین طوری باز کردم و خواندمش. یک پر سفید هم هست و گمانم پر یک مرغ عشق باشد.
غیر از اینها هیچ.
(این متن را 5 دسمبر توی همآن دفتر معروف نوشته بودم. گمانم برای مردمآزاری)