تجربهی بیبدیل داستان شنوی
دو روز تعطیل آخر هر هفته دو سبد لباس کثیف توی ماشین می ریزم. شنبه ها لباس های روشن و سفید، یکشنبه ها لباس های تیره. صبح بعد از صبحانه لباس ها می ریزم توی ماشین لباس شویی. بعد می روم پی کارم تا ظهر بعد از نهار که می روم لباس های شسته را می ریزم توی ماشین خشک کن و دوباره می روم پی کارم. شنبه شب ها یک ملافه ی تمیز می اندازم گوشهی یکی از هماین اتاقها و لباسهای تمیز خشک آن روز را خالی میکنم رویش. و یکشنبه ها دوباره هماین کار را برای آن یکی سبد لباس ها تکرار می کنم. یکشنبه ها شب بعد از اینکه به قول رضا قاسمی "همهی اشباح مدرنیته به خواب رفتند" شروع می کنم به جمع و جور کردن آن دو سبد لباسی که حالا برق برق می زنند از تمیزی و بوی نرم کننده و پودر. آرام آرام تا می کنم و دسته دسته هر کدام را جدا می کنم: اتو کشی ها جدا، لباس های زیر وحید جدا، لباسهای بیرونی اش جدا، لباس های راحتی اش جدا، و لباس های خودم هم به هماین ترتیب. تا می کنم و هر کدام را می گذارم سر جای خودش. یکی از آرام ترین لحظات زندگیم است که این چند وقت با داستانخوانی رادیو زمانه رنگی و لذت بخشتر شده است.
دوست دارم این همراهی بوی تمیزی لباس ها را با صدای این نویسنده ها. دوست دارم این آرام نشستن و خانم خانه شدنم را با طعم داستان های اغلب پست مدرن رادیو زمانه. مخصوصاً امشب که مقالهی آخر درس روش شناسی را هم فرستاده ام و یک حس ملایم کاذب رویم نشست کرده.
پ.ن: آهای کسی که از برو بچ رادیو زمانه ای و این را می خوانی! بدان و آگاه باش که این موسیقی متن بخش داستان خوانی بسی اسکاچ است و زجر کش می کند مرا. خب عوضش کنید بعد از اینهمه وقت دیگر.