در هیچ جایی از تصویرهایی که برای آیندهام میساختم حتی سر سوزنی تصور عاشقی چنین سرمستکنندهای در دههی پنجم زندگیم قابل خیال نبود.
دنیا جای عجیبیست حسین. ما آدمها حتی از دنیا هم عجیبتریم.
پایان ۴۱ سالگی.
در هیچ جایی از تصویرهایی که برای آیندهام میساختم حتی سر سوزنی تصور عاشقی چنین سرمستکنندهای در دههی پنجم زندگیم قابل خیال نبود.
دنیا جای عجیبیست حسین. ما آدمها حتی از دنیا هم عجیبتریم.
پایان ۴۱ سالگی.
اینبار برعکس شروع کردیم. این را من میدانم و خودش در آن توئیت یکخطی و جواب ۴ کلمهای من. حالا ۱۵ ماه از آن روز گذشته آقای شین! و من آخرینباری که وارد اتاق یخی افسردگی شدم را دیگر یادم نیست. تو قدم به قدم من را از آن دیوارهای یخزده و سوز سرما دور کردی. هیچ برهه از زندگیم از حال خودم و رابطهام و روزمرههایم اینقدر راضی و سرحال نبودهام. تو میدانی اینها ایدهپردازی و اگزجرهی یک ذهن سانتیمنتال ۴۰ ساله نیست. اینها را من و تو ۱۵ ماه (منهای یک هفته) زندگی کردهایم.
کلمهها از من میگریزند چون داروها هنوز به قوت خودشان موثرند. حالا عکس و نقاشی و کلاژ برایم جای کلمات را گرفته. نمیدانم شاید هم ذهنم از نوشتن خسته شده یا نوشتن، خاطرات روزهای سخت و مهآلود را زنده میکند ولی شاید شروع کنم دوباره بنویسم. از سبکی و ذهن آرامی که با حسین دارم. از دوستی او که تجربهای جدید و ذوقآلود و یگانه است. از آن آتش زندگی که دوباره در من افروخته و از تنهایی مطلق نجاتم داده.
پ.ن. برای نامهای اداری باید چیزی دربارهی خودمان مینوشتم. بعد از سالها دوباره خوابهایم پر از کلمه شد. پر از صفحات کاغذ که که جملات تند تند و پشت هم رویشان ردیف میشد. مرز خواب و بیداری بود. شاید دوباره کیبورد منتظر حروف فارسیست.
پ.ن ۲ در عجبم از ابتدایی بودن امکانات اینجا. به زودی نقل مکان میکنم.
گفتم من آدم ماندن نیستم. آدم خانواده و زندگی زن و شوهری هم نیستم. یعنی حالا اصلا نمیتوانم بهش فکر کنم. مگر چقدر از عمر و انرژیم مانده که باز از صفر رابطه شروع کنم.
زر مفت!
بعد از سه ماه گفتم رابطه راه دور را نمیتوانم. فشار و استرسش واقعا از حد تحمل من خارج است و تمام کردم رابطه را. یک هفته گذشت و خون گریه کرده بودم. به همین سادگی باز عاشق شده بودم. زندگی باز آن روی عجیبش را بهم نشان داده بود.
حالا تقریبا سه سال از آن روزها گذشته. چندبار خواستهام دربارهی این سالها بنویسم، شروع هم کردم ولی رها شد ناتمام. چرا؟ شاید چون هنوز شجاعتش را نداشتم ولی به نظر خودم تاثیر داروهای افسردگی بود. اثر جانبیای که این داروها روی من دارد به حداقل رساندن خلاقیت و خیالبافی و سرهم کردن کلمات است. به علاوهی صیقل خوردن تیزی حافظه. داروها قرار است هزار فعل و انفعال در بدن به وجود بیاورند که یکیش کمرنگ شدن درد خاطرات و اتفاقات گذشته است. ولی داروها نمیدانند که کدام خاطره عزیز است و کدام غمآلود؛ همه را با هم زیر غبار مخفی میکند.
چه شد؟
یکبار بعد از سالها دوستی را دیدم و چند ساعتی حرف زدیم. اتفاق طوری افتاد که من انتظارش را نداشتم. خودم با خودم مواجه شدم. با آن منای که من بود و بیش از ۱۰ ۱۲ سال مخفیش کرده بودم. بیتابی از همان روزها شروع شد. ادامهی راه به شیوهی گذشته غیرممکن بود. وسط پروژهی دکتری بودم و هیچ چیز پیش نمیرفت. دقیقا زمانی که باید اوج مقاله نویسی و کنفرانسها و غیره بود من در خودم فرو رفتم. در عمیقترین جای روح و روان خودم.
آیه بود. باید مادری میکردم. ولی آن مادریای که از خودم میدیدم، من نبود. کافی نبود. زخمی و مجروح بود. برای فرار از دنیای دور و برم خودم را غرق کردم در داستان و رمان. انگار منبع انرژیگیری ام قصهها بودند. باز برگشتم به درس و کتاب. یک مقاله، دو کنفرانس و یک فصل کتاب درآمد از آن تلاش دوباره. برای کآشوب هم نوشتم ولی باز از رمق افتادم.
ربکا را چند وقتی بود پیدا کرده بودم. رفتاردرمانگر لاغر و باریک موطلایی و سفید با چشمهای درشت و مژههای کاشته شدهی فر خورده و ناخنهای ژلی صورتی. دوسالی از من بزرگ بود. بار اول که دیدمش برای درمان بیخوابیهای مفرط و کشندهام رفتم. برایش از خودم و زندگی و درس و کارم گفتم. وقتی برایش تعریف کردم بیخوابیها را از پروسهی درمان گفت. حرفی از افسردگی نزد. گفت بار بعد که آمدی، چون زبان آکادمیک میفهمی من برایت پرزنتیشنی آماده میکنم دربارهی روندی که طی خواهیم کرد. بار دوم من چند کلمه بیشتر حرف نزدم. ربکا با مانیتور و پاورپوینت دربارهی فیزیولوژی خواب برایم حرف زد. من معلوم نبود چرا ولی اشکهام بند نمیآمد. تا شش ماه بعد هم که هفتهای یک بار و بعد هفتهای دوبار میدیدمش گریهام بند نمیآمد. اصلا آن روزها اشکهام دست من نبود. فقط چند ساعتی که آیه مهدکودک نبود تا بخوابد صورت من خشک بود. باقی روز به سکوت و اشک میگذشت و فکر و فکر و فکر.
ربکا با تالیا هم در تماس بود. تالیا روانپزشک من بود که مدتی قبل از ربکا برایم دارو تجویز کرده بود و داروها کار نمیکرد. گمانم سه یا چهاربار خود دارو را عوض کردیم و حداقل چهار بار دوز داروها را. سه ماه طول کشید که با تمرینهای عجیب و به ظاهرا بیربط، بیخوابی من تقریبا درست شد. اتفاق ناممکنی، ممکن شده بود و من شگفتزده بودم. بعد از ۲ ۳ سال بیخوابی میتوانستم ۵ ساعت عمیق بخوابم. سه ماه دوم با ربکا حتی سختتر شد. هربار که میرفتم، از فشار روانیای که بهم وارد میشد آنقدر آشفته میشدم که هر بار برگشتنه در ماشین قسم میخوردم که دیگر پایم را به آن اتاق نخواهم گذاشت. حداقل سه روز طول میکشید تا من بتوانم باز انرژیم را جمع کنم و سرهفته مثل معتادهای دنبال مواد، بدو بدو بروم پیش ربکا.
کمکم غبارها کنار رفت و توانستم خودم را و اتفاق را ببینم. تلاش سخت من برای زندگی کردن در قالبی که به نظر دیگران درست میآمد، من را تمام کرده بود. خود من هیچجا نبود. خود من را باز باید پیدا میکردم؛ تکهتکه. آجر به آجر، بند به بند. فهمیده بودم ایدهها وطرز فکر و تصمیمگیریهایم، اولیتبندیهای زندگیم، حال و روزگاری که با آن میتوانم آرام باشم، با خیلیها فرق دارد. پذیرفتم خودم را. با ترس و لرز شروع کردم راههای تازه را امتحان کردن. تکههای ناشناختهی پازل را کنار هم چیدن. فهمیدم زندگی آن چیزی است که من دارم میسازمش؛ از پیش تعیین شده و ساخته شده نیست. دیر فهمیدم، ولی فهمیدم.
شاید ادامهاش را هم نوشتم.
*عنوان کتابی از بیژن نجدی
با آیه آمدهایم کانادا وسط برف و بوران سرما. آیه از دو هفته پیش از سفر از ذوق برف روی پایش بند نبود. از وقتی کرونا شروع شد سفر هوایی با هم نرفته بودیم. امسال بعد از واکسن و باقی اتفاقات، ما هم مثل بقیه جرئت کردیم سفر کنیم. از روزی که پایم را گذاشتهام در این سرما حتی دلم نمیخواهد از پنجره بیرون را نگاه کنم.
نزدیک سه سال بود مهرناز را ندیده بودم. من آدم ارتباط راه دور نیستم. دوستی نزدیک را بلدم. حتی با کسی مثل مهرناز که بیش از بیست سال است دوستیم. من آدم حس چشمها و لحن حرفهام. با اینها بلدم ارتباط بگیرم. تلفن همچنان منفورترین وسیلهی ارتباطیست برام و زیر بار قوانین نانوشتهی اپلیکیشنهای ارتباطی هم نتوانستهام بروم هنوز.
با این تفاسیر هیچ پیش نیامده بود بنشینم با مهرناز حرف بزنم. از این همه بالا پایین شدنم. شاید هم یقین داشتم آنقدر همدیگر را میشناسیم که اصلا لازم نیست توضیحی بدهم. مهرناز اولین کسی بود که همان سه سال پیش تصمیم توی سرم را کلمه کردم و براش گفتم. شجاعت به کلمه در آوردنش آن روز اتفاق افتاد. سر آن پروژهی عجیب شهرگردی طولانی بودم. وسط یکی از خیابانها ایستادم و برای مهرناز تعریف کردم که همه چیز تمام شده در درون من.
اینبار که مهرناز را دیدم یک پسربچهی شیرین با چشمهای براق به سینهاش سنجاق بود. دوباره همان حس نزدیکیای که با دخترش داشتم ۸ سال پیش با دیدن پسرک در رگهام دوید. انگار بچههای خودم. انگار آیه.
چند روز بعد از اولین دیدارمان نوشت شک داشتم چه حسی نسبت به این همه تغییرت داشته باشم. من میفهمیدم. تجربه بهم نشان داده بود دوستان ساکن ایرانم خیلی راحتتر تغییراتم را پذیرفتند تا دوستان خارج از ایرانم. به نظرم سرعت تغییرات فرهنگی اقتصادی در ایران سبب این تفاوت شده. ماهایی که قبل از ۸۸ از ایران خارج شدیم، «سرعت» تغییرات اجتماعی و فکری را درک نکردیم. برای ما خیلی چیزها فریز شده باقیماند. علت مهم بعدی نوعی هویتسازی درونگروهیست که بین مهاجران اتفاق میافتد و طبق قرارداد نانوشتهای سیاه و سفید است؛ او مثل ما هست یا نیست. طیف تا حد زیادی بی معناست. پیوستن از گروهی به گروه دیگر هم کار سادهای نیست چه برای خود فرد چه برای اعضای گروهی که مطمئن نیستند با عضو جدید چطور تعامل کنند. خطها مغشوش و تعاریف مبهم است.
اینها را نوشتم که بگویم میفهمم که دوستی قدیمی نتواند این حد از تغییر را تاب بیاورد و حق ادامه ندادن دوستی برایش محفوظ است ولی وقتی مهرناز برایم نوشت «از تغییراتت سردرد گرفتم و ساییده شدم ولی آنشب که توی چشمهات نگاه کردم دیدم بد دوستت دارم» فهمیدم که من تاب از دست دادن مهرناز را نداشتم. گمانم در آستانهی ۴۰ سالگی یاد گرفتهایم جایی بایستیم که پذیرای تغییرها و تفاوتهامان باشیم. دنیا را دیگر سراسر هیجان و درگیری نمیبینیم. هر کداممان هزار گرمی و سردی چشیدهایم و میدانیم زندگی همین روزمرههای ملالآور است که گاهی میانش میخندیم. دیگر به افقهای دور نمینگریم و حال را بهتر میفهمیم.