این روزها، روزهای آخریست که من در این خانهام. هنوز آن صحنهی اولین ورودم را بهش یادم است. یک خانه شبیه خانههای توی کارتونها و با بویی غریب. دیوارهای کاغذ دیواری شده و طبقهی زیری که قرار بود چند سال را آنجا سپری کنم با در و دیواری آبی رنگ. از در بیسمنت که رفتیم پایین بوی خورش بادمجان میآمد. وحید برایم درست کرده بود.
تابستان بود. هوا دم داشت. در دل من چیزی مدام فرو میریخت. خانه ساکت بود. خیابان ساکت بود. شهر ساکت بود. از برجسازی افراشته کنار گوش من دیگر خبری نبود از صدای داد و قال کارگرها و فرو ریختن زبالههای ساختمانی شب و نصفه شب خبری نبود. از پارتیهای پر سر و صدای طبقهی 14 و 20 خبری نبود. من بودم و یک شهر آرام.
به وحید هم گفتهام؛ سالهای اول زندگی اینجا را، زندگی دوتاییمان را اصلا دوست ندارم. هزار بار هم نوشتهام که من از اول هر چیزی بیزارم. هر چه گذشت بهتر شد همهچیز. البته این باعث نمیشود که نگویم از دیدن خرگوشها و سنجابها و راکنها و ماهیهای حیاط چقدر شگفت زده میشدم. از منظرهی پشت خانه با آن قطار 3 4 بار در روزش و طبیعت بینظیر تابستاتی اینجا.
حالا نشستهام روبهروی پنجرههای نشیمن که آفتابگیر است - البته امروز که ابری و بارانیست ولی من خاطرهام از این خانه همیشه آفتابی و روشن است. بسکه خانهی نورگیریست. و من چقدر این پنجرهای که روی سقف رو به آسمان است را همیشه دوست داشتهام.
وقتی وحید فارغالتحصیل شد و رفت سر کار و تصمیم گرفتیم دیگر اتاقهای بالا را اجاره ندهیم من اصلا فکر نمیکردم این خانه خانه شود. بسکه دانشجوهای بهش جفا کرده بودند. ماهها گذشت تا ما توانستیم خانه را تمیز کنیم و رنگ کنیم که قابل زندگی شود. و هرچه گذشت روزهای بهتری را تویش تجربه کردیم.
چند روز پیش که این چهار دانشجو باز آمدند اتاقهای را ببینند که از دو ماه دیگر ساکن شوند اینجا من به آنی که اتاق آیه را انتخاب کرده بود گفتم بهترین و پر انرژیترین اتاق خانه را انتخاب کردهای. خودم فکر کردم یکسالی میشود که من هربار پایم را گذاشتهام به این اتاق از شوق لبریز شدهام. چه آن زمان که هنوز رنگش آبی روشن بود چه بعد که برای آیه رنگش کردم، سبز بهاری. روی دیوار روبه رو هم ابر کشیدم. اتاقش شده بود آینهی دنیا. آسمان داشت و زمین داشت و ابر داشت. فقط خورشیدش کم بود که قرار بود مهرناز بیاید با هم بکشیم.
پریروز اتاق را جمع کردم. دلم گرفت. اتاق جدیدش به این بزرگی و نورگیری نیست. رنگش هم باید عوض شود گرچه سبز است آنهم. ولی تند است و به کار من نمیآید. یادم میآید ماههای آخر حاملگی ساعتها توی این اتاق برای خودم نشستم و خیال بافتم. ابرها را که میکشیدم 7 بار هرکدام را رنگ زدم تا رنگ دلخواهم در بیاید. تا همین پریروز هم هر بار ناراحت و گرفته بودم میرفتم توی اتاق آیه انرژی میگرفتم.
خانهی خوبی بود اینجا. به قول آدمهای دور و برمان «پر برکت» بود.
تابستان بود. هوا دم داشت. در دل من چیزی مدام فرو میریخت. خانه ساکت بود. خیابان ساکت بود. شهر ساکت بود. از برجسازی افراشته کنار گوش من دیگر خبری نبود از صدای داد و قال کارگرها و فرو ریختن زبالههای ساختمانی شب و نصفه شب خبری نبود. از پارتیهای پر سر و صدای طبقهی 14 و 20 خبری نبود. من بودم و یک شهر آرام.
به وحید هم گفتهام؛ سالهای اول زندگی اینجا را، زندگی دوتاییمان را اصلا دوست ندارم. هزار بار هم نوشتهام که من از اول هر چیزی بیزارم. هر چه گذشت بهتر شد همهچیز. البته این باعث نمیشود که نگویم از دیدن خرگوشها و سنجابها و راکنها و ماهیهای حیاط چقدر شگفت زده میشدم. از منظرهی پشت خانه با آن قطار 3 4 بار در روزش و طبیعت بینظیر تابستاتی اینجا.
حالا نشستهام روبهروی پنجرههای نشیمن که آفتابگیر است - البته امروز که ابری و بارانیست ولی من خاطرهام از این خانه همیشه آفتابی و روشن است. بسکه خانهی نورگیریست. و من چقدر این پنجرهای که روی سقف رو به آسمان است را همیشه دوست داشتهام.
وقتی وحید فارغالتحصیل شد و رفت سر کار و تصمیم گرفتیم دیگر اتاقهای بالا را اجاره ندهیم من اصلا فکر نمیکردم این خانه خانه شود. بسکه دانشجوهای بهش جفا کرده بودند. ماهها گذشت تا ما توانستیم خانه را تمیز کنیم و رنگ کنیم که قابل زندگی شود. و هرچه گذشت روزهای بهتری را تویش تجربه کردیم.
چند روز پیش که این چهار دانشجو باز آمدند اتاقهای را ببینند که از دو ماه دیگر ساکن شوند اینجا من به آنی که اتاق آیه را انتخاب کرده بود گفتم بهترین و پر انرژیترین اتاق خانه را انتخاب کردهای. خودم فکر کردم یکسالی میشود که من هربار پایم را گذاشتهام به این اتاق از شوق لبریز شدهام. چه آن زمان که هنوز رنگش آبی روشن بود چه بعد که برای آیه رنگش کردم، سبز بهاری. روی دیوار روبه رو هم ابر کشیدم. اتاقش شده بود آینهی دنیا. آسمان داشت و زمین داشت و ابر داشت. فقط خورشیدش کم بود که قرار بود مهرناز بیاید با هم بکشیم.
پریروز اتاق را جمع کردم. دلم گرفت. اتاق جدیدش به این بزرگی و نورگیری نیست. رنگش هم باید عوض شود گرچه سبز است آنهم. ولی تند است و به کار من نمیآید. یادم میآید ماههای آخر حاملگی ساعتها توی این اتاق برای خودم نشستم و خیال بافتم. ابرها را که میکشیدم 7 بار هرکدام را رنگ زدم تا رنگ دلخواهم در بیاید. تا همین پریروز هم هر بار ناراحت و گرفته بودم میرفتم توی اتاق آیه انرژی میگرفتم.
خانهی خوبی بود اینجا. به قول آدمهای دور و برمان «پر برکت» بود.
۱۰ بهمن ۹۱ ، ۱۵:۱۴
۳ نظر