شما نمیدانید ولی من هنوز دختر را که میگیرم بغلم یا کنارش میخوابم باورم نمیشود که این بچهی من است و از شکم من آمده بیرون. بعد اینقدر ذوق میکنم که اشکم در میآید از بس دوستش دارم. یک حس کُشندهای است اصلا. حس چسبناکی که هر روز قدرت چسبندگیاش بیشتر میشود. یعنی آدم یکهو به خودش میآید میبیند که دوست ندارد بچهاش را حتی دست همسرش بدهد برای چند لحظه. بعد هی باید بزند توی سر خودش که وابستگی به بچه و از کار بیکار شدن یکطرف، «یَا أَیُّهَا الَّذِینَ آمَنُوا لَا تُلْهِکُمْ أَمْوَالُکُمْ وَلَا أَوْلَادُکُمْ عَن ذِکْرِ اللَّـهِ ۚ وَمَن یَفْعَلْ ذَٰلِکَ فَأُولَـٰئِکَ هُمُ الْخَاسِرُونَ» هم یکطرف دیگر؛ وقتی «همه»ی فکر و ذکرت بشود این نیم وجب بچه. دائم هم یاد آن لحظهی اولی میافتم که دیدمش. روی قفسهی سینهام بود و سرش را بالا گرفته بود و زل زده بود به من. همهی صورتش چشمهای سیاه و درشت و کشیدهاش بود؛ جذبهی چشمهای خودم را داشت آن موقع. صورتش خیلی غریب و ناآشنا بود. آدمیزاد است دیگر هزارجور خیال بافته راجع به قیافهی بچهاش که هیچکدام سرسوزنی شبیه واقعیت نیست. خلاقیت ما در برابر عظمت آفرینش خدا خندهدار است فقط.