حالا تقریبا سه سال از آن روزها گذشته. چندبار خواستهام دربارهی این سالها بنویسم، شروع هم کردم ولی رها شد ناتمام. چرا؟ شاید چون هنوز شجاعتش را نداشتم ولی به نظر خودم تاثیر داروهای افسردگی بود. اثر جانبیای که این داروها روی من دارد به حداقل رساندن خلاقیت و خیالبافی و سرهم کردن کلمات است. به علاوهی صیقل خوردن تیزی حافظه. داروها قرار است هزار فعل و انفعال در بدن به وجود بیاورند که یکیش کمرنگ شدن درد خاطرات و اتفاقات گذشته است. ولی داروها نمیدانند که کدام خاطره عزیز است و کدام غمآلود؛ همه را با هم زیر غبار مخفی میکند.
چه شد؟
یکبار بعد از سالها دوستی را دیدم و چند ساعتی حرف زدیم. اتفاق طوری افتاد که من انتظارش را نداشتم. خودم با خودم مواجه شدم. با آن منای که من بود و بیش از ۱۰ ۱۲ سال مخفیش کرده بودم. بیتابی از همان روزها شروع شد. ادامهی راه به شیوهی گذشته غیرممکن بود. وسط پروژهی دکتری بودم و هیچ چیز پیش نمیرفت. دقیقا زمانی که باید اوج مقاله نویسی و کنفرانسها و غیره بود من در خودم فرو رفتم. در عمیقترین جای روح و روان خودم.
آیه بود. باید مادری میکردم. ولی آن مادریای که از خودم میدیدم، من نبود. کافی نبود. زخمی و مجروح بود. برای فرار از دنیای دور و برم خودم را غرق کردم در داستان و رمان. انگار منبع انرژیگیری ام قصهها بودند. باز برگشتم به درس و کتاب. یک مقاله، دو کنفرانس و یک فصل کتاب درآمد از آن تلاش دوباره. برای کآشوب هم نوشتم ولی باز از رمق افتادم.
ربکا را چند وقتی بود پیدا کرده بودم. رفتاردرمانگر لاغر و باریک موطلایی و سفید با چشمهای درشت و مژههای کاشته شدهی فر خورده و ناخنهای ژلی صورتی. دوسالی از من بزرگ بود. بار اول که دیدمش برای درمان بیخوابیهای مفرط و کشندهام رفتم. برایش از خودم و زندگی و درس و کارم گفتم. وقتی برایش تعریف کردم بیخوابیها را از پروسهی درمان گفت. حرفی از افسردگی نزد. گفت بار بعد که آمدی، چون زبان آکادمیک میفهمی من برایت پرزنتیشنی آماده میکنم دربارهی روندی که طی خواهیم کرد. بار دوم من چند کلمه بیشتر حرف نزدم. ربکا با مانیتور و پاورپوینت دربارهی فیزیولوژی خواب برایم حرف زد. من معلوم نبود چرا ولی اشکهام بند نمیآمد. تا شش ماه بعد هم که هفتهای یک بار و بعد هفتهای دوبار میدیدمش گریهام بند نمیآمد. اصلا آن روزها اشکهام دست من نبود. فقط چند ساعتی که آیه مهدکودک نبود تا بخوابد صورت من خشک بود. باقی روز به سکوت و اشک میگذشت و فکر و فکر و فکر.
ربکا با تالیا هم در تماس بود. تالیا روانپزشک من بود که مدتی قبل از ربکا برایم دارو تجویز کرده بود و داروها کار نمیکرد. گمانم سه یا چهاربار خود دارو را عوض کردیم و حداقل چهار بار دوز داروها را. سه ماه طول کشید که با تمرینهای عجیب و به ظاهرا بیربط، بیخوابی من تقریبا درست شد. اتفاق ناممکنی، ممکن شده بود و من شگفتزده بودم. بعد از ۲ ۳ سال بیخوابی میتوانستم ۵ ساعت عمیق بخوابم. سه ماه دوم با ربکا حتی سختتر شد. هربار که میرفتم، از فشار روانیای که بهم وارد میشد آنقدر آشفته میشدم که هر بار برگشتنه در ماشین قسم میخوردم که دیگر پایم را به آن اتاق نخواهم گذاشت. حداقل سه روز طول میکشید تا من بتوانم باز انرژیم را جمع کنم و سرهفته مثل معتادهای دنبال مواد، بدو بدو بروم پیش ربکا.
کمکم غبارها کنار رفت و توانستم خودم را و اتفاق را ببینم. تلاش سخت من برای زندگی کردن در قالبی که به نظر دیگران درست میآمد، من را تمام کرده بود. خود من هیچجا نبود. خود من را باز باید پیدا میکردم؛ تکهتکه. آجر به آجر، بند به بند. فهمیده بودم ایدهها وطرز فکر و تصمیمگیریهایم، اولیتبندیهای زندگیم، حال و روزگاری که با آن میتوانم آرام باشم، با خیلیها فرق دارد. پذیرفتم خودم را. با ترس و لرز شروع کردم راههای تازه را امتحان کردن. تکههای ناشناختهی پازل را کنار هم چیدن. فهمیدم زندگی آن چیزی است که من دارم میسازمش؛ از پیش تعیین شده و ساخته شده نیست. دیر فهمیدم، ولی فهمیدم.
شاید ادامهاش را هم نوشتم.
*عنوان کتابی از بیژن نجدی