تجربهی بیبدیل سایه و ارغوان خواندنش اگر هزار بار دیگر تکرار شود، باز من نفسم را حبس میکنم تا «ارغوان! بیرق گلگون بهار! تو برافراشته باش» را از میان لبهای خودش بشنوم.
امروز هم در نشست انجمن سخن لندن که از Zoom پخش میشد سایه با آن تیشرت سبز کمیچروکش، و آن ریشهای سفید آیکونیکش نشسته بود در اتاقی دور از ایران. پشتش عکسی از خودش به دیوار بود بالای کتابخانهها. چند شعر را بیعینک خواند از روی کتابی بزرگ و بعد عینکش را زد. آخرین شعر، ارغوان بود.
من از وقتی دولتآبادی آمد و خواند «دریا شود آن رود که پیوسته روان است» سهتار را بغل گرفتم و آرام آرام چند ملودی ساده تمرین کردم. سایه که آمد و حرف زدن را شروع کرد سازم هنوز بغلم بود ولی نمیتوانستم چشم بردارم از صفحه. انگشتهام پردهها را انگار لمس نمیکرد. از فکر اینهمه اتفاق و لگد خوردنها و زیر و زبر شدن دنیا، ما هنوز سایه را داریم که برایمان ارغوان بخواند. با بغض تمامنشدنی و دم حبسشده در قفسهی سینهی ما و خودش بگوید: وز سواران خرامندهی خورشید بپرس | کی بر این درهی غم میگذرند؟