مرضیه گفت تارگت لاکهای قابل تنفس آورده. آیه را رساندم کتابخانه، معلم فارسیاش را پیدا کردم. این ترم کلاس فارسی در کتابخانهی نزدیک خانه برگزار میشود. آیه که رفت توی کلاس پیاده راه افتادم سمت فروشگاه. ردیف لاکها را نگاه میکردم و به ذهنم فشار میآوردم که اسم برندی که مرضیه گفته بود یادم بیاید. پیدایش کردم. هزار طیف صورتی و قرمز و آبی. زرد میخواستم که نداشت. قرمزها را یکییکی امتحان کردم. یکیشان به دلم نشست. از آن قرمز لاکیهای اصل بود. آبیها را هم امتحان کردم. آنیکی که تیره بود و به طوسی میزد را برداشتم. رژ لب پودری قرمز هم لابد باید ست میشد با لاکها؛ برداشتم. پیاده برگشتم کتابخانه.
کتابهای آیه کولهام را سنگینی کرده بود. تازگیها ژانر مورد علاقهاش کمیک استریپ است. هر هفته ۱۰ کتاب هم که بگیریم از کتابخانه، کم میآید. روزی که جلد اول کتاب فیبی و اسب تکشاخ را برایش هدیه خریدم، فکر میکردم موضوع جذبش خواهد کرد ولی بیشتر شکل کتاب مسحورش کرد. نوشتههای داخل حباب و نقاشیهای مرتبط. کلا بازی را کنار گذاشته. حتی بازیهای کارتی و میزی را به اصرار من بازی میکند. یا دارد کتاب میخواند یا تلویزیون میبیند. باقی را غر میزند که کتابش تمام شده یا یک ساعت در روز برای تلویزیون کم و ناعادلانه است.
این هفته مدرسهشان تعطیل است. از ۷ صبح تا ۱۰ هرچه کتاب گرفته بودیم را خواند. بعدش با هم صبحانه درست کردیم؛ اوتمیل و میوه. بعد گفت حالا کارتون. گفتم دیشب لاک جدید خریدم برویم در حیاط اول لاک بزنیم بعد بازی کنیم. دستها و پاها را قرمز لاکی کردیم و زیر آفتاب نشستیم به فوت کردن ناخنها تا خشک شوند. از روز مهمانی تولدش یکسری دارت فومی باقی مانده بود. مسابقه دادیم هرکی بالاتر و دورتر و اینها پرتاب کند. بعد ادل گذاشتیم و رقصیدیم. نمیخواستم زیر بار تلویزیون بروم تا ساعت ۱۲. چون قرار بود همان وقت، یک ساعت جلسهی اسکایپی داشته باشم با تونیا - استادی که این ترم برایش کار میکنم. ولی هنوز بیش از یک ساعت مانده بود به ۱۲. گفتم بیا برویم خانهی بازیات را بیاوریم بیرون هوا اینقدر خوب است. مینشینیم توش کتاب میخوانیم و خوراکی میخوریم. گفت من ولی شنبازی دوست دارم. بستهی شنها و اسلایمها و خمیرهایش را آورد. من هم با لپتاپم رفتم توی چادر. گفت اجازه نداری با لپتاپ کار کنی. گفتم این قانون خانهی بازیت است؟ گفته آها. گفتم خب متاسفم من باید چیز را بخوانم و بنویسم. پس باید بروم در اتاق خودم. گفت نه برای تو یک کارت درست میکنم که اجازه داشته باشی همینجا کارت را تمام کنی. مجوز که صادر شد، یکساعتی سر هردویمان گرم بود.
اینها را نوشتم که بماند. امروز از آن روزهایی بود که مبایلم را سایلنت کردم چون نمیخواستم با آدمهایی صحبت کنم که حرفی برای گفتن باهاشان ندارم ولی آنها اصرار دارند چیزی این میان است که آنها میفهمند و من نمیفهمم. باید بزنم به دریا.