سال ۸۸ اولینبار بود که اینترنت بیش از حد فهم و منطق و ظرفیت ما داشت اطلاعات به خوردمان میداد. آن حجم دیتا که آمیخته میشد با حسها و خشمها و روابط شخصی و دوستانهیمان، تجربهی جدیدی از کیفیت و کمیت فرهنگ و ارتباطات در جامعهی انسانی برایمان ساخت. ولی هر روز و هر سال بعد از آن برای ما (ایرانیها) روزگاری دیگری شد.
حدود یک ماه است به خانهی جدیدم آمدهام. وقتهایی که مثل حالا در ایوان نشستهام و هوای سهمگین بهاری اینجا در لذت غرقم کرده، نگاه میکنم به درختهای رو به رو و فکر میکنم شاید امروز آخرین روز دنیا باشد. مگر اتفاق دور از ذهن دیگری هم ممکن بود در این یک سال بیفتد و نیفتاد؟ اگر دنیا در همین پلک به هم زدن این لحظه تمام شود اعتراض دارم؟ نه. در این شرایطی که هستم هیچ اعتراضی ندارم (مگر به یک نکته دردناک). کاملا میتوانم پایان دنیا را با آغوش باز بپذیرم و لبخند بزنم.
امروز رفتم فروشگاه سر کوچه، میخواستم وقتم بگذرد چون ماشین را زده بودم به دستگاه شارژ آن نزدیک. یک شیشه الکل طبی و صابون خریدم، دو بسته پاستا و دو بسته عدس و لوبیا. شاید چون نمیدانستم چه در انتظارمان است و شاید هیچ کار دیگری نمیتوانستم بکنم.
آن سالی که سارس آمد، نگار تازه به دنیا آمده بود. مامان و بابا سخت مریض شدند. همین قرنطینهای که این روزها به راه است را آن روزها ما برای مامان بابا اجرا کردیم. من نگار را برداشتم رفتم خانهی مادربزرگم (فقط یک شب دوام آوردیم چون نگار هم مریض شد و بردیمش بیمارستان). حسین کنکور داشت و ماند خانه با ماسک و دستکش و نکات ایمنی از مامان بابا مراقبت کرد. آخرش نفهمیدیم سارس گرفته بودند یا چه. فقط حال بدشان یادم است.
عصر که آیه را از مدرسه برداشتم گفت میتوانیم با سرن و تورن قرار بازی بگذاریم؟ گفتم با مامانشان تماس میگیرم ولی به خاطر ویروس کرونا، آدمها سعی میکنند بیشتر خانه بمانند. در این یک ماه مدرسه برایشان توضیح داده بود و من چیزی نگفته بودم. چند روز پیش که ویروس به ایران رسید، برایش دوباره گفتم. اولین سوالش این بود که پس بچهها چطور مامانهایشان را بغل کنند. بچهام هم مثل خودم در این سالی که گذشت، به ارزش بغل پی برده.
هر روز صبح و ظهر و شبمان پر شده از حجم زیاد اطلاعاتی که کاملا با حسهای شخصیمان گره میخورند. دیگر اخبار صرفا سیاسی و اقتصادی و ورزشی و دور از دسترس نیست. همهچیز به هم مربوط و گرهخورده است.
روی دیگر قصه ولی وضعیت سیال جامعهی انسانیست. همهچیز در حال عبور و تبدیل است. در زندگیهای شخصی و اجتماعی. زندگیهایمان انگار نقاط پراکندهی یک شبکهاند که در خودشان هم پراکندهاند. از این تغییر میرسیم به آن و از این جابهجایی به دیگری در حیطهی فکر و رفتار و مسیر و مقصد.