?How it gets so messed up
It has always been that way hon, you are seeing it now
انگار برای بار اول خستگی را در صورتم میدید
پ.ن.
دکتره گفت میان این انبوه ناگواری لابد چیزی بوده که کنار هم نگهتان داشته
در دلم گفتم شاید حب کسی
?How it gets so messed up
It has always been that way hon, you are seeing it now
انگار برای بار اول خستگی را در صورتم میدید
پ.ن.
دکتره گفت میان این انبوه ناگواری لابد چیزی بوده که کنار هم نگهتان داشته
در دلم گفتم شاید حب کسی
تیر مرداد شهریور مهر گذشت ... لیست نوشتههای منتشر نشدهی اینجا را نگاه میکنم. از نقد رهش و راهنمای مردن با گیاهان دارویی تا کنفرانس کلورادو، از دیدار با جان دورام پیترز تا طواف گنبدوارهی بودا در ارتفاعات شامبالا، از شبهای محرم تا سفر دریایی یک هفتهای روی اقیانوس آرام، از روزهای خواهرانه-برادرانهی تابستان کانادا، تا سبدسبد لیمو و انار و سیب درختان خیابانهای کالیفرنیا. گاهی نوشتهام همهچیز را، گاهی دو سه جمله، گاه چند کلمه، بعضیهایش هم فقط عنوان است.
وبلاگ حکم تراپی داشته برایم این سالها. از خفه شدن نجاتم داده انگار. کنار آمدن با ناهمگونیها را برایم هموار کرده. سخت و آسان زندگی را نوشتم، اگرچه کدگزاری شده یا به اشاره یا به کنایه.
از بار آخری که دفترهای روزانهنویسی پیش از مهاجرتم را ورق زدهام خیلی گذشته. گمانم پنج شش سال. روزانهنویسی همانقدر که خوب است، بد است. همانقدر که آرامت میکند، به هم میریزدت، همانقدر که سادهنویست میکند، پیچیدهنویسی را یادت میدهد. همانقدر که ذهنت را خالی میکند از کلاف آشفتهی فکرها، حافظهت را خاطراتت را، حسهایت را، مکتوب میکند. وبلاگ هم برای من ادامهی همان سنت بود - هست. به همین خاطر هم سخت شده نوشتنش؛ تلاقی همان سخت و آسان.
ربکا هم این میان بیربط نیست. در جلسات رواندرمانی بیل دستم میدهد که خاکهای وجودم را زیر و رو کنم. گاهی گیر میکنم به قلوهسنگ. هی دورش را خالی میکنم، با بیل با چنگک با دست تا قلوهسنگ دربیاید و خاک یکدست شود. گاهی به چاه میرسم. میکنم. آنقدر گود که به آب برسم. خاکش همیشه نرم نیست. گاهی خیلی سفت و خشک است. بعضی از جلسات تا دو روز نای نفس کشیدن را ازم میگیرد. مواجه شدن با لایههای زیرین روان خیلی وفتها خوشایند نیست، سهمگین است. ربکا میگوید نوشتن راه حل خوبیست برای آن روزهایی که نمیبینمش. من ولی توان دوباره خواندنشان را ندارم. نمینویسم. حداقل تا حالا نمیتوانستم. شاید حالا بتوانم. فردا که از زیر طاق یاسمنهای بنفش شره کردهی راه ورودی مرکز مطالعات رفتار استنفورد عبور کنم و به طبقهی سوم و اتاق ربکا برسم، شاید چیزی تغییر کند که نوشتن را راحتتر کند. شاید هم نکند.
پ. ن. دو سه ماه پیش به اروین یالوم ایمیل زدم پرسیدم اگر هنوز کار میکند، چند جلسه بروم دربارهی خوابهای تکرارشوندهام حرف بزنیم. گفت سپتامبر از سفر بر میگردد و آنوقت میتوانم ببینمش. خوابها را ننوشتم. سعی کردم یادم برود. هنوز تماس نگرفتم.