آیه سوار تاب چرخی پارک شده بود و سعی میکرد با دختری همسن خودش شوخی کند و تاب را تندتر تکان دهد و هر دو قاهقاه میخندیدند. من نشسته بودم، لپتاپم روی پا پرزنتیشن ماه بعد را حاضر میکردم. در راه آمدنه یک شاخه مگنولیا را که باد زده بود و از شاخههای بالای درختهای کهنسال کنده بود برداشته بودیم که برگشتنه ببریم خانه. شاخه کنارم روی نیمکت با باد تکان میخورد ولی دمش به دستهی اسکوتر آیه گیر میکرد و نمیرفت. من دوست داشتم از خوشحالیهای این روزهایم بنویسم. ولی نمیتوانستم.
صبحش پشت میز کارم نشسته بودم روبهروی درخت سیب کوچه. جلوی درخت سیب یک درخت افرای قطور و پر و پیمان است که شاخههایش سنگیناند. امروز باد که تند شد یکی از شاخهها شکست و افتاد پیاده رو را بند آورد. زنگ زدم شهرداری، کسی را فرستادند که برش دارد ولی مامور گفت مسئول پرداختش شما اید نه شهرداری. زنگ زدم به صاحبخانه که یک مرد چینیست و این خانه را تازه خریده. گفتم اینطور میگوید. گوشی را دادم مامور شهرداری. برایش توضیح داد و او هم گفت هرکار باید بکنید. من عکس گرفتم از شاخه و کوچه و فرستادم برایش. بعد که اینکارها تمام شد دیگر باید میرفتم دنبال آیه. کلاس نقاشیاش ساعت ۳ تمام میشد. همانموقع هم باز احساس خوشحالی میکردم. آفتاب وسط آسمان بود. چمنهای جلوی در خانهی ما و باقی کوچه برق میزد. بوتههای متنوع گلهای رنگارنگ، درخت انار پر شکوفهی همسایه، ۶ نخل کوچهی روبهرو که سرشان رسیده به آسمان هفتم و حتی باد هم کم میتواند تکانشان بدهد بسکه بلندند. همهچیز این محله و خانه شبیه فیلمهای فانتزیست. همان خانهها که خیلی خارج است و تمیز است و کارتونیست. از همین عکسهایی که روی اینستاگرام و توئیتر میگذارند و مینویسند «سقف آرزوها». خانه پر است از رنگینکمانهای دیواری. در طول روز نور طوری بهش میتابد که روی دیوارها میشکند و از همهی روزنههایش رنگینکمان میریزد توی حانه. حیاطش دید ندارد و میشود راحت تویش صبحانه و عصرانه خورد و درخت و سبزی کاشت و بدمینتون و وسطی بازی کرد و نماز خواند و دورهمیهای دوستانه داشت. من هر روز این دوماه که صبح از خواب بیدار شدهام خدا را شکر کردهام به خاطر فضای دلنشین خوب اینخانه. از آن لیستی که نوشته بودیم برای امتیازدهی به خانهها، اینجا همه را داشت و حتی بیشتر. دوست دارم ریزریز دربارهاش بنویسم ولی باز جلوی خودم را میگیرم ساکت میشوم.
کلاسهای تابستانی اینجا هفتگیست. و باید از زمستان قبل برایش برنامهریزی کرد. ما برنامهی تابستانمان معلوم نبود برای همین مدام دلم شور تابستانی را میزد که میرسد و من حداقل سه پروژهی شروع نشده داشتم که موعدشان پایان تابستان است. اواخر ماه مبارک معلوم شد که دوماه اول را هستیم و میتوانیم برنامهریزی کنیم. اول باید برای آیه سرگرمی پیدا میکردم. چند کلاس آزمایش علمی و فیزیکی که همیشه ذوق میکند از انجامشان را پیدا کردم و برای هفتهی اول ثبتنامش کردم. هفتهی دوم کلاس تابستانی شهرداری نوشتمش که کنار دریاچهی نزدیک خانه برگزار میشد و بازی گروهی میکردند و قایقسواری و یکروز هم میبردنشان موزهی بچهها و پارک آبی. هفتهی سوم نوشته بودمش کلاس نقاشی و هنرهای تجسمی. آیه بچهی پرتحرک و پرانرژیست برای همین دو هفتهی بعدش را باز همان پارک کنار دریاچه و بعد کلاس ورزشی که در طول هفته فوتبال و تنیس و شنا یاد میدادند ثبت نام کردم. ترجیحم برایش وقت گذراندن در طبیعت است و اینکه ورزش کند که هم انرژیهایش تخلیه شود و هم ورزش جزئی از زندگیش بشود. ولی غریبی روزگار این بود که اولین کلاس نقاشی که تمام شد و رفتم دنبالش با آیهای رام و آرام و متفاوت روبهرو شدم. فکر کردم لابد اتفاقیست. ولی روز دوم و سوم هم همین بود و ادامه داشت. نگاهش به اطرافش دقیقتر از پیش شد و یک حال ملایم بعد از مدت طولانی مدیتیشن بهش دست داده است در همین چند روز. خلاصه که بچهای متفاوت تحویل میگیرم هر بار بعد از کلاس نقاشی. از همین کشفهای تازه هم احساس خوشی عمیقی میکنم. ولی باز دستم نمیرود که بنویسمش.
این روزها بهترین روزهای سه سال اخیر است. غم و نگرانی وطن اگر بگذارد!
پ. ن. دورهی درمانی جدید دارد به نتیجه میرسد. هرچه بیشتر پیش میروم همخوانیام با خط بکش بلندتر میشود. همانقدر بریده، همانقدر شاکی، همانقدر سرنوشت محتوموار.