لابد اگر پارسال بود یا چند سال پیش، یا شاید حتی هفتهی پیش، میآمدم اینچا با شور و نشاط ذوقآوری از تئاتر «چهارراه» مینوشتم که به شب آخر اجرایش رسیدم بعد از سفر. لابد میپرسیدم بیضایی این قصه را جایی ننوشته بود؟ من نخوانده بودمش؟ تکراری نبود؟ ولی حتما تاکید میکردم که واگویهها پر و پیمان و بینقص بودند، متنش حرف نداشت و ناگفته پیداست بیضایی سمبلهای را خوب میشناسد و تاریخ معاصر ما را هم. بعد هم احتمالا اضافه میکردم که دلم برای فیلم سگکشی تنگ شد چون باز مژده شمسایی را وسط چهارراه دیدم. چهارراهی که از محدودیت دنیای هنرمندان و ابتذالی که جامعه را از درون تهی کرده و انعکاسش شده همین آشفتهبازار سیاست و اقتصاد و فرهنگ و روابط پیچیدهی اجتماعی میگفت. از صحنهی حالی از وسیله و بازیگرانی که با متن و کلمه و حس داستان خود را تعریف میکردند. قصهی عاشقانهی بیسرانجام سارنگ و نهال و پسرشان امید که در آخر قرار شد در ایران بماند و مهاجرت نکند.
ولی حالا دیگر حسش نیست. حتی همانموقع که داشتم تئاتر را میدیدم هم حسش نبود. حتی وقتی ایستادیم و ممتد و بیپایان بیضایی را تشویق کردیم و بغلش پر شد از دستههای گل، حواسم به سالن نبود. حواسم به بیمارستانی همان نزدیکیها بود. به بچهای هم قد و قوارهی آیه که به قدر آیه هیجان داشت و با هم محور شرارت همهی گعدههای دوستانهمان بودند/هستند. از همان ظهر یکشنبه که به زهرا گفتم چیزی توی چشمات هست ... خستهای؟ ناراحتی؟ ... گفت آره خستهام ولی چشمهاش غمگین بود فهمیدم چیزی سر جایش نیست. وقتی دم غروب در محوطهی آزاد استنفورد منتظر باز شدن در سالن بودیم زهرا دستم را گرفت و گفت. من آدم عکسالعمل لحظهای نیستم در مواجهه با خبرهای دلهرهآور. فقط خیره میشوم به کلمههای آدمها و یک لایهی مهآلود پشت چشمهام شکل میگیرد. تمام طول تئاتر داشتم فکر میکردم به کلمههای زهرا که میخواست به من بقبولاند عمل خوب بوده. انگار خودش را بخواهد قانع کند. به قد و قوارهی نحیف آن بچه فکر میکردم.
لابد اگر هفتهی پیش میخواستم دربارهی تئاتر بنویسم حتما از محیط و فضای جاری و اینکه به غیر از من و زهرا دو خانم با حجاب دیگر هم در سالن بودند و برخورد آدمها چقدر تغییر کرده نسبت به ده سال پیش هم مینوشتم. ولی امشب تا قیل و قال خانه و شهر خوابید، نسخهی صوتی The Great Alone را گذاشتم در گوشم و جعبهی مهرههای رنگی و شیشهای و انبرهای کوچک و سیم و بندهای چرم را آوردم و بعد از مدتها دستبندهای رنگی ساختم. اولی را برای دوستم که نمیدانم دلش چقدر فشرده شده اینروزها برای بچهاش و بعدیها را هم برای فرار از فکرها. این بار سومیست که چون نمیدانم چه عکسالعملی باید نشان دهم به اتفاقی جعبهی مهرههایم را باز میکنم و ساعتها رنگها را کنار هم میگذارم، ترکیب مهرههای گرد و مرواریدی و مسطح و نقاشیشده با گلهای ریز کریستال و حکاکیشده را با ترکیب بستهای طلایی و نقرهای و رنگی و براق و گرههای مختلف و گیرههای کوچک و بزرگ امتحان میکنم.
---
دیروز رفتم دیدمش. تمام این بیست و چهار ساعت صورتش از جلوی چشمم دور نمیشود. چیزی در دلم آتش گرفته و دارد ذوبم میکند. بهش گفتم آیه منتظر است از بیمارستان بیایی خانه که با هم بازی کنید. به پرستاری که سرمش را وصل میکرد گفت آیه دوست منه این مامانشه. و دوباره خوابش برد. دوست داشتم بغلش کنم محکم و ببوسمش. در عوض دوستم را بغل کردم. نمیدانستم باید جلوی اشکهام را بگیرم یا نه. گفتم خوب میشود. خوب میشود. مطمئن باش.