اینکه سفر ایران من بیفتد به ماه مبارک خواست من نبود. به هزار و یک علت مجبور شدم بلیطم را اینطور بگیرم. عادت کردهام به بهجا آوردن مناسک مسلمانى در غربت، مخصوصا ماه رمضان که هرچه تنهاتر بهتر؛ آدم مگر بهترین رفیقش را با بقیه شریک مىشود؟ نه. لااقل من یکى نمىشوم.
چند روز از روزه گرفتنمان گذشته بود که رسیدیم تهران. در به در دنبال مجلس خوب مىگشتم، سرگشتهى حضور در حرم بودم. اینقدر خودم را به در و دیوار زدم تا شب سوم قدر را تا صبح مهمان امام رضا شدم.
ولی این تمام ماجرا نبود. از آنجا که رحمت خدا بىپایان است، رزقى که نصیب من شد بیش از این حرفها بود. همان چندساعت بالاى سر امام رضا کار خودش را کرد. یکبار دیگر هم مشهد رفتم، اینبار با آیه و وحید. شبهاى اینماه براى من بىبدیل بود و حکمش همان مروح کردن دل و جان. بگذریم که یک روز چشمهایم را باز کردم دیدم هر بار مشهد رفتنم به تحقق آرزوهاى بلند و دور از دسترس، کمک کرده. نفسم بند مىآید اینها را که مىنویسم. ماه مبارک باز آن روى اعجاب انگیزش را به سمت من چرخاند. رفاقت به همین مىگویند. عجب لطف بهارى تو!
۲۴ تیر ۹۵ ، ۱۱:۱۴
۵ نظر