آیه بزرگ شده. خیلى زود. آخرین تکهى سخت نوپایى - دستشویى رفتن - را دو ماهى مىشود پشت سر گذاشتیم. خیلى هم ساده و هیجان انگیز. از این جمله پیداست که من چقدر نگران این مرحله بودم. یکبار شروع کرده بودم وقتی تازه هوا خوب شده بود و ده روز مدام سطل آب به دست، مبل و صندلی و زمین آب میکشیدم. هزار مطلب خوانده بودم دربارهی این آموزش به بچه ولی یاد نگرفت. بیخیالش شدم. تا آن هفتهای که میخواستیم برویم سفر. خیلی اتفاقی دو روز کامل تمرینی و تشویقی خودش رفت دستشویی. فهمیدم که یک نقطهایست در ذهن بچه که باید بتواند ارتباطش را با ماهیچههای مربوطه حفظ کند. پیش از آن، تمرین بیفایده است. فهمیدن همین توانایی هم البته آزمون و خطاییست. بعید میدانم راهی باشد برای فهمیدنش جز امتحان کردن.
حالا یک ماهى است هر روز مهدکودک مىرود. از ١٠ صبح تا ٤ عصر. خیلى خوشش مىآید. نسبت به بچههاى دیگر پر انرژىتر است و مدام انرژى قلمبه شده را با دویدن و جهیدن و پریدن خالى مىکند. بساطى داریم. از لحاظ زبانى هم خیلى پیچیده شده. هر دو زبان را دیگر روان حرف مى زند . جمله هاى سخت مىسازد و استدلال میکند. در هر دقیقه یک میلیون سوال میپرسد.
شبها همیشه خودش تنهایى مىخوابید در تاریکى؛ از شش ماهگى. دوست نداشت چراغى روشن باشد یا کسى پیشش باشد. خودم عادتش داده بودم. تازگىها تاریکى را فهمیده و تنهایی را. (گمانم باید همینجا آغاز سه سالگى آیه را پیش از رسیدن آبان به خودم تبریک بگویم.) خلاصه که حس خوبى ندارد. دو تا چراغ خواب، یکى کمنور و یکى پر نور برایش گذاشتهایم. این شبها، چون مامان و بابا و نگار آمدهاند اینجا برای تابستان، سختتر رضایت میدهد به خوابیدن. امشب بر خلاف همیشه وقتى برایش کتاب خواندم و وقت خواب شد، خودم را چپاندم در تختش و کنارش خوابیدم تا خوابش ببرد. فکر کردم من چند روز، چند ماه، چند سال دیگر فرصت دارم اینطور کنارش بخوابم در حالی که دستش را انداخته دور گردنم؟ کاش دنیا همانجا تمام مى شد.
۰۹ مرداد ۹۴ ، ۱۵:۵۵
۴ نظر