قصهی ازدواجمان مثلا. حالا دیگر حسابش را ندارم که چند ساعت پشتسر هم حرف زدیم و حرف زدیم و حرف زدیم در آن ده روز. ولی این را یادم هست که همینطور که نشسته بودیم توی پارک جمشیدیه روی یکی از تخته سنگهای مشرف به دریاچه و بلال گاز میزدیم، داشتیم دربارهی مراسم عروسی و اینها نظریهپردازی میکردیم و این یعنی تمام بود قصه. یعنی تصمیمه گرفته شده بود در ذهنم. شب که داشتم بر میگشتم از قنادی سر فرشته، یک جعبه شیرینی مربایی گرفتم و بردم خانه. از در رفتم تو و به اعضای خانه اعلام کردم که دخترشان دارد عروس میشود.
میدانید از چه حرف میزنم؟ از اینکه گاهی آدم تصمیمهای بزرگ زندگیش را در حین بلال گاز زدن میگیرد. در اینباره داشتیم با زینب حرف میزدیم اینبار که آمده بود پیشمان. همینطور که سامان و آیه همهی خانه را گذاشته بودند روی سرشان، داشتیم میگفتیم فکرش را بکن نشستهای و چای مینوشی و خیلی راحت داری دربارهی یک تصمیمی که قطعا زندگیت را زیر و رو خواهد کرد فکر میکنی و یکباره میرسی به آن لحظهی اوج و تمام.
دربارهی بچهدار شدن، دربارهی عوض کردن شغل و شهر، دربارهی سفرهای مهم، دربارهی دوستیهایم حتی یکباره و ساده تصمیم گرفتهام. در آن نقطهای که فکر و خیالهایم نقطهی اوج را رد کرده و من اتفاق را قطعی فرض کردهام از آن به بعد.
این روزها هم یکی از آن لحظات است باز. یادم باشد چند ماه دیگر رنگ قلم را سیاه کنم که فراموش نکنم دربارهی چی نوشته بودم.