این شبها حتما جان من را گرفته بود
الهى انا عبد اتنصل الیک ....
الهى انا عبد اتنصل الیک ...
الهى انا عبد اتنصل الیک ...
الهى انا عبد اتنصل الیک ...
این شبها حتما جان من را گرفته بود
الهى انا عبد اتنصل الیک ....
الهى انا عبد اتنصل الیک ...
الهى انا عبد اتنصل الیک ...
الهى انا عبد اتنصل الیک ...
داشتم میگفتم دیگر وبلاگ نمیخوانم آنطورها و میانداختم گردن گوگل این قصه را. ولی امروز دیدم دلیلش انگار این نیست. داشتم InoReader ام را زیر و رو میکردم دنبال ویلاگی میگشتم. یکهو فهمیدم آها! این آرشیو وبلاگیای که من دارم مال دههی 80 است. و ما الان در دههی 90 هستیم. کاری با عدد و رقمش ندارم ها ولی مدل آدم فرق میکند. حوزههای علاقه و فکرش هم. باید یک خانهتکانی عظمی راه بیندازم. شاید افاقه کند و باز برگردم به وبلاگخوانی.
این چند هفته به مناسبت اینکه هوا خوب شده و من هم حالم بهتر است سعی کردیم از لاک خودمان بیرون بیاییم. یعنی اینکه آدم فکر کند میتواند بچه را ببرد تا پارک سر کوچه یا بگذاردش توی حیاط بازی کند، برای امثال ما از آن آرزو آمالهای دور است که چند ماه در سال تجربهاش میکنیم. این شده برنامهی هر روز و بلکه روزی دوبارمان. با آیه میرویم پارک کوچهی روبهرو یا آن یکی که سر خیابان است یا آنیکی دیگر که پشت فرشگاه نزدیک خانه است. آیه تاب سوار نمیشود. سرسره را هم دو سه بار ازش سر میخورد. بیشتر دوست دارد از پلههای سرسره برود بالا و آنجا از این میلهها آویزان شود یا هی بالا پایین برود. گاهی هم الاکلنگ را امتحان میکند. من هم تازگی کشف کردهام گاهی میشود از فرصت استفاده کرد و هدفن را چپاند توی گوش و سخنرانیای پادکستی چیزی گوش داد؛ نه زیاد البته. چون بچه گیر است به آدم.
سفر رفتیم دو هفتهی پیش؛ با دوستانمان. سفرهای بچهدارانه هم فرق میکند. ولی فکر میکردم سختتر از این حرفها باشد با ماشین رفتن تا آن مقصد دور با آیه. ولی نبود. راه آمدیم با هم. رفتیم تا ساحل اقیانوس اطلس شمالی. هوایش هنوز سرد بود و اینقدر باران آمد که برنامههای ما را به هم ریخت ولی ما از رو نرفتیم و دوچرخه سواریمان را کردیم و حتی ساحل ماسهای هم بردیم بچهها را که بازی کنند. خوش گذشت.
هفتهی پیش آیه را گذاشتم پیش وحید و سه روز رفتم کنگرهی علوم انسانی-اجتماعی کانادا که امسال در St. Catharines برگزار میشد. مقالهام را باید در جلسهی Media/Internet and society: A critical perspective انجمن جامعهشناسی ارایه میکردم؛ روز سهشنبه صبح خروسخوان. دوشنبه باید راه میافتادم. شب قبلش که داشتم رزرویشن هتل را پرینت میگرفتم دیدم روزها را جا به جا رزرو کردهام (وقتی ایران بودم اتاق را آنلاین گرفته بودم در حالت گیجی نیمهشبانه). هرچه هم زنگ زدم کسی جواب نداد. چارهای نداشتم جز اینکه بروم ببینم آنجا چه پیش میآید. کمی ریسک داشت البته چون به خاطر کنفرانس همان چندتا هتل آن شهر کوچک کنار آبشار نیگارا هم پر شده بود لاید.
بعد از 7 ساعت رانندگی و ترافیک سنگین حاشیهی تورنتو، قصهی هتل به خیر گذشت و آن شب اول همخانهی دو دختری که از انجمن ادبیات فرانسه بودند شدم. چندینبار با وحید حرف زدیم بابت آیه و احوالاتش. نگرانش نبودم. صبحها میرفت مهد، عصرها هم با وحید میآمد خانه و شب هم زود میخوابید. ساعت 9 شب نشستم اسلایدهایم را ادیت کردم و مقاله را یکبار ساعت گرفتم و خواندم برای خودم که زمانش تنظیم باشد. اصلا فرصت اینکار را پیدا نکرده بودم در خانه. بعد هم مثلا خوابیدم. بماند که تا نصف شب، دخترها مهمان داشتند و سرشان گرم شده بود و من رسما از سر و صدایشان خوابم نبرد تا دم اذان صبح.
در عوض گمانم بهترین ارائهی اینسالهایم بود. خوب و منطقی. این را از سوالهایی که بعدش پرسیدند فهمیدم. قبلش به خودم بد و بیراه گفته بودم که چقدر کار بیهودهای دارم میکنم و که چی بشود و از این مدل گزارههای پوچگرایانه. مخصوصا که از زمانهای با آیه بودنم زده بودم و به هزار سختی مقاله را سر هم کرده بودم. ولی به هر حال خوب بود. حتی رانندگی زیاد تنهاییش. مامانها نیاز دارند گاهی اینطوری بزنند بیرون از زندگیشان.
برنامه ریخته بودم که عصر همان روز بیست دقیقهی دیگر رانندگی کنم تا آبشار. دو سال است ندیدهامش. دلم تنگ شده. ولی اینقدر خسته بودم که نای رفتن نداشتم. از صبح که رفته بودم جلسه تا ساعت 5 یکبند پای مقالهی این و آن نشسته بودم، همهی نشستهای حوزهی Digital Media را. شبش Her دیدم. نمیدانستم موضوعش را. طبعا خیلی مرتبط بود با چیزهایی که از صبح شنیده بودم و این سالها خوانده بودم. دلم میخواست همانجا بنشینم و دربارهاش بنویسم. نشد. عوضش در مسیر برگشت حین رانندگی، هرچه به ذهنم میآمد را صوتی ضبط کردم روی مبایلم. حالا یک فایل نقد فیلم دارم که فقط خودم ازش سر در میآورم بس که فارسی انگلیسیش قاطیاست و هزار جور نظریهی مختلف را تکه تکه گفتهام کنار هم.
از وقتی برگشتهام و هزار و خردهای کار برای خودم تراشیدهام. روزهایی که آیه نیست برای آن 7 ساعت یکطوری برنامه میریزم که انگار 47 ساعت مفید وقتم آزاد است بیخستگی. بعد به دوتا از آن کارها اگر برسم عالیست. یک واحد درسی تابستانی هم برداشتهام که امیدوارم برسم بخوانمش. جلسهی قرآن اتاوا را هم راه انداختهایم. کار میبرد پاگرفتنش. خدا کمک کند.
همین که هوا خوب است، خوبیم.