امروز دلتنگم. نه برای اینکه باز برگشتهام و اینجا هوا آفتابیست و آسمان آبیست و جز صدای پرندههای دور و بر رودخانهی روبهرو صدایی نیست. برای اینکه تهران یک طور زیر پوستیای بهم خنجر زد اینبار و زهرش همینطور که من توی صورت آدمها لبخند میزدم، آرام آرام وارد خونم شد. شهر غریبه شدنم را بد جور به رخم کشید؛ چیزی را که هیچ دوست نداشتم به روی خودم بیاورم. همین ظاهر خیابانهایش که مدام خوشگلتر میشود، همین شلوغی سرسام آورش، همین آدمهایی که تمام مدت خستهاند و از صبح سحر تا شب خمیازه میکشند، همین اتوبان صدر که دارد دو طبقه میشود و بزرگراههای که من اسمهایشان را هم بلد نیستم، همین مدل رفتارها و عکسالعملهای شتابزده و مضطرب مردم کوچه و خیابان.
بیخیال همهی اینها هم که بشوم بعضی لحظات خاص را در رویارویی با آدمها نمیتوانم نادیده بگیرم انگار. مثل آن لحظهای که توی خانهی زینب روی زمین دراز کشیده بودم و راحیل و الهه از این در و آن در حرف میزدند و وسطهاش دختر زینب گیر میداد بهش که براش سیدی فلان کارتون را بگذارد و پسر راحیل غر میزد چون یا خوابش میآمد یا گرسنهاش بود. در یکی از همین ثانیهها زمان برای من ایستاده بود. جریان آب شور و شیرینِ مغزم با هم قاطی شده بود. فکر میکردم در یک لذتی غرقم که سالهاست تجربهاش نکردهام. خوشی در عین غریبهگی. این حالِ بیخیالِ پر از دغدغه را. این دور هم جمع شدن با آدمهای آشنایی که سالهاست ماندهاند برایم.
این ماگه را هم الهه آمدنه بهم داد. قرار شد باهاش دق کنم.