مکشوف

وَلَقَد خَلَقنَا الإنسَان وَنَعلَمُ ما تُوَسوِسُ بِهِ نَفسُه وَنَحنُ أقرَبُ إلَیهِ مِن حَبلِ الوَرید

مکشوف

وَلَقَد خَلَقنَا الإنسَان وَنَعلَمُ ما تُوَسوِسُ بِهِ نَفسُه وَنَحنُ أقرَبُ إلَیهِ مِن حَبلِ الوَرید

مکشوف

این‌جا درونیات من است؛ مکشوف، رنگ‌هایش را می‌نگارم. این‌جا گاهی بلند فکر می‌کنم، گاهی زمزمه می‌کنم، شاید گاهی هم داد بزنم درباره‌ی بعضی لحظاتم و دل‌مشغولی‌های این سال‌هایم.

بایگانی

وقت نمی‌کنیم مناسبت‌های مذهبی را درست و درمان برگزار کنیم. یعنی برگزار می‌کنیم ولی نه آن‌چنان درخور. امروز فکر می‌کردم اصلا چه کاری است؟ آیه آمده که حتما این بیش از 14 مناسبت را مراسم بگیریم وقتی نمی‌رسیم؟ کار خاصی هم نیست ها. همین یک سخنرانی و یک مسابقه‌ی آبکی برای بچه‌ها و دعا و کمی مولودی یا ذکر مصیبت مثلا. حدود 100 نفری هم می‌شویم. شام هم می‌دهیم معمولا. گاهی هم به همه‌ اعلام می‌کنیم هر خانواده‌ای به اندازه‌ی دو برابر خودش غذا بیاورد که یک میز رنگارنگ بچینیم. سخت می‌شود برای بعضی از دوستانمان؛ وقت نمی‌کنند چیزی بپزند و رویشان نمی‌شود بیایند. سعی می‌کنیم بودجه‌ی خیلی محدودمان را که از حق عضویت‌ها تامین می‌شود برسانیم به شام خریدن و بقیه‌ی چیزها مثل یک سری کادو برای بچه‌ها و تزئینی‌جات و این‌ها. برنامه‌ریزی‌اش هم سخت است. یک گروه تقریباً 10 نفره هستیم که باید همه چیز را سامان بدهیم. هماهنگ شدن خودمان با هم سخت‌تر از خود برنامه است. این‌ها البته غر نیست‌؛ توصیف است.

داشتم می‌گفتم امروز فکر می‌کردم چه کاری است در گیر و دار درس و زندگی و بی‌وقتی این‌طور برنامه را سرهم بندی می‌کنیم؟ نکند اصلا تاثیر منفی‌اش بیش‌تر از مثبتش باشد؟ حالا که جشن تمام شده و برگشته‌ام، از فکرم هم برگشته‌ام. خوب است. حتی همین‌طوری‌اش. به‌تر بود اگر وقت بیش‌تری می‌گذاشتیم برای هر برنامه و کار نو تری ارائه می‌کردیم. ولی موقعیت هیچ‌کداممان اجازه‌ی جم خوردن از پای لپ‌تاپ‌هایمان را نمی‌دهد. حتی گاهی برنامه‌ریزی مراسم را هم با اسکایپ می‌کنیم و تا همان لحظه‌ی آخر معلوم نیست کی سر ساعت در سالن هست کی نیست. حالا فکر می‌کنم همین جمع شدنمان دور هم خوب است. چون علتش را دوست دارم. چون کمی از تنهاییمان می‌کاهد. چون شبی مثل امشب کسی می‌آید و جمله‌های جامعه‌ی کبیره‌ را تفسیر می‌کند ...

---

اوست نشسته در نظر من به کجا نظر کنم؟

پ.ن. چه آدم‌های عجیب دوست‌داشتنی‌ای هستید شماها که بیش‌ترتان را نمی‌شناسم. اینقدر کامنت‌های دل‌نشین دریافت کردم این دو روز از شما که. یعنی اصلا آدم از کجا بداند این‌همه آدم خوب این‌جا را می‌خوانند؟ خواستم فقط بگویم قطعا یادتان خواهم بود. خیلی‌هایتان پرسیده بودید چطور دارم می‌روم و چه‌کار کرده‌ام که «حالا» دارم می‌روم... نمی‌دانم. تنها چیزی که می‌دانم یک مصرع است: «صد مرده زنده می‌شود از ذکر یا حسین». حرف دیگری هم نیست. همه‌اش همین است.  

۱۶ مهر ۹۰ ، ۰۵:۰۶ ۳ نظر
بعضی آرزوها دور از دست‌رس‌اند. فکر نمی‌کنی به این زودی‌ها و شاید هیچ‌وقت بهشان برسی. بار آخری که از مکه برگشتم فکر کردم چه خوب است در ماه رمضان بروم عمره مفرده ولی ته دلم بیش‌تر دوست داشتم بروم تمتع. گفتن نداشت که؛ دوست داشتم در سمبلیک‌ترین مناسک مسلمانی شریک باشم. فقط دوست داشتن البته نیست. چیزهای دیگری هم هست؛ مثل آیه «...وَلِلَّـهِ عَلَى النَّاسِ حِجُّ الْبَیْتِ...» همان لام «لِلَّـهِ»اش دل من را می‌برد. این‌طور خاص راجع به هیچ منسکی حرف نزده. اعمالی است فقط برای خودش. بعدش هم می‌دانی، باز هم فقط همین نیست. ماه رمضان را دیده‌ای؟ مهمانی‌است. حالت را خوش می‌کند. حج‌ هم ضیافت است. دعاهای ماه رمضان را خوانده‌ای که دم به دم طلب حج می‌کند؟ انگار ادامه‌ی همان است. بگذریم که حضور در آن خیل رنگارنگ سفیدپوش و وقوف‌ها تجربه‌ی بی‌بدیلی است... باقی‌اش هم بماند. لابد نوشتنی‌هایش را خواهم نوشت. 

بعضی آرزوها دست‌نیافتنی به نظر می‌رسند. مثل حج تمتع. حتی گذرنامه‌هایمان را هم که فرستادیم برای ویزا، هنوز آرزوی دوری بود. تا دیشب که یک ساک برایمان رسید از تهران. مامان هرچه فکر می‌کرده لازم می‌شود را بسته بندی کرده و فرستاده. لباس‌های احرام‌ و روسری‌های سفید‌م را. چادر مشکی‌های خودش را به بهانه‌ی این‌که چادرهای من قدیمی و سنگین بوده، مانتوهای عربیم را، و حوله‌های احرام وحید را. دیشب یک رود سفید از لباس‌ها وسط خانه‌مان راه افتاده بود که من باورم شود راهی‌ام؛ شانزده روز دیگر.       

۱۵ مهر ۹۰ ، ۰۴:۴۵ ۸ نظر

نوآوری و خلاقیت آشکار و پنهان در انقلاب الکترونیکی‌ای که استیو جابز سهم بزرگی در آن داشت به حوزه‌های فنی و اقتصادی محدود نمی‌شود. فرهنگ «اپل»‌ و عناصر بنیادینی که این پدیده وارد زندگی اجتماعی مردم کرده حاوی نکات پیچیده‌تری از جنبه‌های اقتصادی، کارآفرینی، رشد صنعت و پیش‌برد علم بشری است تا آن‌جا که از آن به عنوان «دین» جدید یاد می‌شود.

سرنخ‌های این نام‌گذاری هم در لایه‌های فکری و عقیدتی و هم در حیطه‌های عملی قابل ردیابی است؛ مثل تغییر شیوه‌ی زندگی افراد تحت تاثیر ابزارهای جدید مثل آی‌فون و آی‌پد. این تغییر شیوه‌ی زندگی البته ریشه‌ در ایمانی دارد که مردم به این ابزار پیدا می‌کنند. ایمان به کارکرد این تکنولوژی جدید و رهایی بخشی‌اش. رهایی از قیدهای فیزیکی و فائق آمدن بر جبر زمان و مکان از طریق این ابزار چه برای اهداف کوچک و کوتاه مدت (معاشرت آدم‌ها، سرگرم شدنشان، در دست‌رس بودن اطلاعات) و چه برای اهداف علمی و پروژه‌های بزرگ طولانی مدت (طراحی و استفاده از اپلیکشن‌های پزشکی، سیاسی، امنیتی). عنصر بعدی پایایی و در دست‌رس بودن مفاهیم و آموزه‌های مربوط به این ابزار است که عموم مردم از وجود آن با خبر می‌شوند و آن‌ها را یاد می‌گیرند (چه برایشان کاربرد داشته باشد یا نداشته باشد) و البته سیستم ارزش‌گذاری جامعه‌ هم بر اساس این مفاهیم و مناسک تغییر می‌کند. مهم‌تر از آن این‌که عده‌ی زیادی زندگی روزمره‌شان به مناسک مشترک این دین جدید که در بستر جهانی (و نه بومی) بروز کرده گره خورده (عده‌ی زیادی اپلیکیشن دانلود می‌کنند، Angry Birds بازی می‌کنند...) و باعث ظهور هم‌گرایی و پیوند بین ملیت‌ها و فرهنگ‌ها نیز شده است.  

در کنار این چند نکته، اتفاقات دیگری هم رخ داد. مثلا سال 2007 وقتی جابز آی‌فون را برای اولین‌بار معرفی کرد بلاگر‌های سرشناس دنیای تکنولوژی و گجت‌های جدید، آی‌فون را Jesus Phone نامیدند و یا تصاویری مثل این و این به صورت گسترده در فضای مجازی پخش شد. که این خود بحثی است مرتبط ولی جداگانه. 

این چند سال یک سری از کارهای من متمرکز بوده بر مطالعه‌ی بده‌بستان بین رسانه‌های جدید و دین (جوامع دینی). چیزی که در اخبار و اتفاقات پیرامون فوت جابز توجهم را جلب کرده همین زمینه‌ و آیکان‌های دینی‌ای است که از زمان انتشار این خبر و در مراسم و عکس‌های مربوطه در حال بروز است. مثل عکس بالا که به نظرم یکی از آیکانیک‌ترین* لحظات رسانه‌های جدید است و حاوی نشانه‌های دینی-سنتی‌ای از قبیل روشن کردن شمع در مراسم خاص مذهبی (مثلا فوت رهبران دینی)؛ شمع‌هایی که یکی از اپلیکیشن‌های خلاقانه‌ی اپل هستند و مجازی. 

*ترجمه‌ی فارسی iconic در متون مربوطه چیست؟ ظاهرا «شمایلی» است ترجمه‌اش (با تشکر از ای‌میل زننده). 

۱۳ مهر ۹۰ ، ۲۲:۲۹ ۲ نظر
بین رکن مغربی و رکن یمانی، درست دیوار پشتی در کعبه، مستجار است؛ همان‌جا که می‌توان به دامان رحمتت آویخت. 


۱۲ مهر ۹۰ ، ۱۱:۴۱ ۴ نظر

۱- بعضی دوستی‌ها می‌ماند و شراب می‌شود [او می‌گفت]؛ آن نوعش که ساکت است، که فاصله دارند از هم آدم‌هاش. که رقیق می‌شود پوسته‌ی دلشان برای هم. من اگر جای شمس بودم محبت را می‌گذاشتم جای دل‌تنگی برای آن شعر. می‌شد: محبت خوشه‌ی انگور سیاه است ‍| لگدکوبش کن | لگدکوبش کن | بگذار ساعتی سربسته بماند | مستت می‌کند اندوه. 

۲- خمار صد شبه دارم شراب‌خانه کجاست؟

۳- دنبال معنی «کرب» می‌گشتم که در قرآن ۴ بار آمده. ۲ بار درباره‌ی نوح است: وَنُوحًا إِذْ نَادَىٰ مِن قَبْلُ فَاسْتَجَبْنَا لَهُ فَنَجَّیْنَاهُ وَأَهْلَهُ مِنَ الْکَرْبِ الْعَظِیمِ ﴿انبیاء: ٧٦﴾، وَنَجَّیْنَاهُ وَأَهْلَهُ مِنَ الْکَرْبِ الْعَظِیمِ ﴿صافات:‌ ٧٦﴾. یک‌بار درباره‌ی موسی و هارون است:‌ وَنَجَّیْنَاهُمَا وَقَوْمَهُمَا مِنَ الْکَرْبِ الْعَظِیمِ ﴿صافات:‌ ١١٥یک‌بار هم به ابناء بشر گفته:‌ قُلِ اللَّـهُ یُنَجِّیکُم مِّنْهَا وَمِن کُلِّ کَرْبٍ ثُمَّ أَنتُمْ تُشْرِکُونَ ﴿انعام: ٦٤﴾. که شما وقت اندوه به سراغ من می‌آیید، وقتی برطرفش می‌کنم بر می‌گردید و مشرک می‌شوید. کرب را بعضی بلا و مصیبت ترجمه کرده‌اند و بعضی اندوه. من نمی‌دانم ریشه‌ی کرب چیست. نمی‌دانم اصلش را چطور به کار می‌برده‌اند زمان نزول این آیه‌ها. می‌دانم که کرب نوعی غم است که ریشه در قُرب دارد و حزنی‌ست عمیق و جان‌کاه.

۴- خط باریکی است بین کرب و حزن و غمّ. همین حالا باید یکی پیدا شود که برای من بخواند فَاسْتَجَبْنَا لَهُ وَنَجَّیْنَاهُ مِنَ الْغَمِّ ۚ وَکَذَٰلِکَ نُنجِی الْمُؤْمِنِینَ ﴿انبیاء: ٨٨.  

۵- همیشه آخر روضه یک دور تسبیح، ذکر «یا کاشف الکرب عن وجه‌ الحسین ...» می‌گرفت.

۱۰ مهر ۹۰ ، ۲۲:۵۱ ۳ نظر
روز بی‌حوصله‌ای بود امروز. نه به کتاب خواندن و فکر کردن به این‌که فردا توی جلسه چه باید بگویم رسیدم و نه اتاق کارم را سامان دادم. آخر شب به زور خودم را راضی کردم بشینم فیلم ببینم. از ردیف فیلم‌های ندیده، طلا و مس درآمد. پوستم نازک شده. قصه‌ها را باورم می‌شود. از وسط‌های فیلم هی‌ فکر می‌کردم من تاب این‌همه فشرده شدن ماهی‌چه‌‌ی قلبم را ندارم باید پاشم خاموشش کنم. سر به رنگ ارغوان هم همین‌طور شده بودم. کشش نداشتم حزنش را تحمل کنم. به زور تا ته فیلم دوام آوردم. هی چشم‌هام خیس می‌شد. 

۱۰ مهر ۹۰ ، ۱۲:۳۸ ۳ نظر
یک روز هم جامعه‌شناسی و علوم وابسته‌ی دیگر را از سر باز می‌کنم می‌اندازم قاطی رخت چرک‌ها تا نوبت شست شو‌یشان برسد. خودم هم می‌روم یک نان‌وایی باز می‌کنم با 10 مدل نان ثابت و 10 مدل نان غیرثابت برای روزهای خاص. روزهای تعطیل هم پای و پیراشکی درست می‌کنم. توی ایوان هم یک سری کم میز صندلی می‌چینم. بساط چای و قهوه هم آن‌گوشه به راه است. یک سبد مجله و یک نیم‌کتاب‌خانه‌ هم آن‌یکی گوشه هست؛ کتابت را جا بگذارطور

شاید چون سر صبحی چشم‌هام باز نشده رفته‌ام برای شب کیک گلابی درست کرده‌ام و چیز هیجان‌انگیزی از آب در آمده این تصورات را بافته‌ام (با دوربینم قهر کرده‌ام وگرنه عکس هم می‌گذاشتم لابد). شاید هم پس‌لرزه‌های ای‌میل استاده است. 

پ.ن. از دل‌شوره‌ی کارهای مانده و حالم، بی‌خواب شده‌ام باز. به دفاع نمی‌رسم پیش از رفتن. حالا پایان‌نامه‌ام حکم غذای از دهن افتاده‌ای را دارد که انگیزه‌ی باز گرم کردنش را ندارم. غصه‌ی بزرگی است روی دلم.  

۰۸ مهر ۹۰ ، ۱۴:۱۸ ۴ نظر
هر چند وقت یک‌بار از این موسسه‌های خیریه‌ زنگ می‌زنند که اگر لباس یا وسایل خانه‌ی بی مصرف داریم روز مقرر بگذاریم دم در، بیایند ببرند. خیلی سرویس خوبی است. من هم هر چند وقت یک‌بار همه‌ی کمدها و کشو‌ها و بقیه‌ی گوشه‌ کنارها را می‌ریزم بیرون پاک‌سازی می‌کنم. هربار هم نگاهم به این شلوار جینی می‌افتد که از وقتی آمده‌ام این‌جا نپوشیدمش؛ اصلا برا چی آوردمش؟ فقط خدا می‌داند. کهنه و بی‌رنگ و رو شده ولی نمی‌توانم ردش کنم برود. دلم هنوز بندش است. سال نمی‌دانم چند عید نوروز با نفیسه تحت یک شرایط خنده‌دار زمینی رفتیم ترکیه. یک شب بهاری برفی که بیدبید می‌لرزیدیم توی خیابان استقلال رفتیم فروشگاه کنز و من شلوره را همان‌جا خریدم. بعدش دیگر شد رفیق گرمابه و گلستان من البته با یک تای اضافه روی ساق پا. انگار رد روزهای دانش‌کده، کارهای دوست‌داشتنی اعصاب‌خرد کن، و دوستی‌ها و افسردگی‌های آن‌روزها روی تار و پودش مانده. باهاش عاشقی کردم، سفرهای خوب رفتم، بار اول در یک وضعیت غیر مترقبه وحید را دیدم؛ خلاصه که پایه بوده همیشه. دلم نمی‌آید بدهمش به کس دیگری. کی می‌داند چقدر قصه دارد این شلوار؟ (حالا تو بگو از خودت بگذر؛ خاطره‌ها را چه کنم؟)  

پ.ن. پاییز لعنتی خوش‌رنگ! دوستت ندارم. برگرد. مضطرب و غم‌گینم می‌کنی. 

۰۷ مهر ۹۰ ، ۱۵:۴۱ ۴ نظر
بعضی روزها هر چی می‌پوشی به تنت زار می‌زند. دامنه لخ‌لخ می‌کشد روی زمین و تو فکر می‌کنی این که تا دیروز خوب بود قدش. آستین ژاکته را هم مدام باید بدهی بالا. بلند شده انگار، هی می‌آید تا روی حلقه‌ات را می‌گیرد. روسریه هم به هیچ صراطی مستقیم نیست، از این ور و آن ور دستک‌هاش جمع نمی‌شود. زنجیر دور مچ پایت تنگ‌ شده. گردنبندت دارد خفه‌ات می‌کند. بعضی روزها آسمان بازیش می‌گیرد. باران می‌زند، بد و بی‌راه می‌گویی. آفتاب می‌شود، غر می‌زنی. باد می‌آید، فشارت بالا پایین می‌شود. باز ابر می‌شود، اخم می‌کنی. بعضی روزها از شدت غصه، گریه‌ات هم نمی‌آید دیگر... ویرانی. 

از صبح باز نشسته بودم سر رزومه. به چندجا تلفن کرده بودم بابت پی‌گیری کارهای اداری. کتابی که دیروز باید تمام می‌شد را کمی ادامه دادم؛ باز ماند. غمگین بودم، حواسم جمع نبود. کتابه سنگین بود برای حالم. استادم ای‌میل زده بود بعد از قرن و اندی. چرا من یک هم‌چین اشتباه فاحشی کردم توی زندگی؟ (از همین جمله پیداست که محتوای ای‌میل چی بود.) داشتم خفه می‌شدم از بغض. رفتم با بچه‌ها مثنوی خواندیم. رسیدیم به بیت

دیدن دیده فزاید عشق را          عشق در دیده فزاید صدق را  (بیت 3143 این‌طورا)

هه.

نماندم دانش‌گاه. برگشتنه توی رودخانه‌ی وسط راه دو تا قزل‌آلای 50 60 سانتی دیدم. گیر داده بودند به هم برخلاف جریان آب. غازها هم‌چنان هستند و سلطنت بلامنازعه‌ای روی چمن‌ها دارند. سنجاب‌ها هم بیش‌تر شده‌اند از وقتی برگ‌ها ریخته. غذا کم‌یاب شده برایشان لابد که چیپس و خرده کاغذ‌های روی زمین را بو می‌کشند و می‌چپانند توی دهنشان. در راه‌روی ساختمان آخری که روبه‌روی پارکینگ ماشین است دو سبد تُنُک گل گذاشته‌اند از هفته‌ی پیش. بوی لیلیوم‌ها و میخک‌هایش هنوز مانده گرچه کمی بی‌حال و روز شده‌اند. 

باید می‌رفتم خرید برای مهمانی شنبه. حوصله‌اش نبود. خانه که رسیدم گرسنه بودم. پلو و خورشت از پریشب مانده را گرم کردم؛ الان دارم می‌خورم و یک‌دستی می‌نویسم. برنجش را توی قابلمه مسی‌ای که حسین از زنجان فرستاده بود پختم. یک‌طور به‌تری شده بود. کلا هر چیزی تویش پختم به‌تر شده. چیلی‌بین دیشب هم خوب شده بود. چرا درست نکردید تا به حال از این‌ها؟ زیره‌اش را اگر زیادتر بریزید، خوش‌مزه‌تر هم می‌شود.   

۰۷ مهر ۹۰ ، ۰۵:۳۰ ۱ نظر
عین‌القضات گفت: «ای عزیز! بدان که راه خدا نه از جهت راست است و نه از جهت چپ، و نه بالا و نه زیر و نه دور و نه نزدیک. راه خدا در دل است و یک قدم است: دَعْ نَفْسَکَ وَ تَعالِ... ای عزیز! حجّ صورت، کار همه کس باشد، اما حجّ حقیقت نه کار هر کسی باشد. در راه حج، زر و سیم باید فشاندن؛ در راه حق، جان و دل باید فشاندن. این که را مسلّم باشد؟ آن را که از بند جان، برخیزد. مَنِ اسْتَطاعَ اِلَیْهِ سَبیلاً این باشد.»

---

کسی نشسته بود روضه می‌خواند آن سر دنیا. صداش و نم چشم‌هاش تا این‌جا می‌رسید. هیچ لحظه‌ای در روز هم‌سنگ این ذکر نبود. دم غروبی باران گرفته. 


۰۶ مهر ۹۰ ، ۰۶:۵۶ ۱ نظر
هر زمانی یک‌سری مدارک برای زندگی‌ آدم مهم می‌شوند. 7 سال پیش همین روزها من و وحید بدو بدو دنبال جمع و جور کردن یک‌سری مدارک بودیم که نشان دهد ازدواج کرده‌ایم. با یک عجله‌ای عقد محضری‌مان انجام شد تا مدارک را بدهیم برای ترجمه و بفرستیم برای اداره‌ی مهاجرت. یعنی زندگی ما بند آن 2 تا ورق پِرپِری بود. بعد که آمدم این‌جا هی دنبال جمع کردن مدرک برای دانش‌گاه‌ها بودم. بعدترش دنبال جمع کردن مدرک برای سیتیزن‌شیپ. از آن موقع دیگر پیش نیامده بود در به درِ کپی یا اصل مدرکی شوم تا همین امروز. این فریبا چی فکر کرده پیش خودش؟ من ترجمه‌ی گواهی ازدواجم را از کجا بیاورم از بین این همه کاغذ و پوشه؟ چرا باید فکر می‌کردم که باز ممکن است به دردم بخورد که حواسم باشد گمش نکنم؟ (پیداست کلافه شده‌ام؟) البته که پیداش کردیم ولی داشتم فکر می‌کردم یک‌جایی باید همه‌ی این کاغذ بازی‌ها تمام شود دیگر. آدم قرن 21 چرا باید چند ساعت وقت بگذارد دنبال 4 تا ورق بگردد و آدم بعدی هم آن‌ها را بگذارد لای پوشه و مهر بزند رویش که مدارک کامل. واه.   

---

سه هزار میلیارد روز پیش یک سری دانه‌ی گوجه فرنگی کاشتم. از آن‌همه‌‌ای که کاشتم فقط دو تاشان ساقه و برگ و بعد از مدتی هم گل‌های زرد کوچک داد. انقدر طول کشید که دیگر ناامید شده بودم. دیشب دیدیم دو تا گوجه‌ی سبز ریز در آمده از یکی از ساقه‌ها. هی خوش‌حالی. از صبح می‌روم می‌آیم فکر می‌کنم یعنی بزرگ می‌شوند؟ قرمز می‌شوند؟ چرا این‌قدر دیر؟ حالا ما می‌رویم این‌ها می‌مانند که! 

پ. ن. دارم خسته می‌شوم از این‌که از خودم زیادی می‌نویسم. گفت «نقش خود خواندی، نقش یار بخوان! ورق خود خواندی، ورق یار بخوان.» 

۰۵ مهر ۹۰ ، ۱۱:۲۴ ۲ نظر
دیروز حتی با آن‌همه‌ ساعت رانندگی،‌ روز خوبی بود. دیدن مهرناز و خنده‌هاش برای ساخته شدن روزهای بعدی هفته - و بل‌که‌ هم ماه - کافی بود.

امروز از دکتر برگشتنه خوردم به ترافیک تعطیل شدن مدارس. ساعت از 3 گذشته بود. خیابان گلسگو بسته بود از رفت و آمد بچه‌ها. بچه‌های 5 6 ساله‌ای که دست پدربزرگ مادربزرگ‌هایشان را محکم گرفته بودند و تند و تند از اتفاقات روز برایشان قصه می‌ساختند. بچه‌هایی که دماغ‌هایشان را چسبانده بودند به پنجره‌ی اتوبوس زرد مدرسه یا بی‌حال ولو شده بودند روی صندلی‌شان. دخترهای 12 13 ساله‌ای که حس بزرگ شدن گرفته بودند و در اکیپ‌های دوتایی سه‌تایی از روی برگ‌های رنگارنگ رد می‌شدند. پسربچه‌هایی که کوله‌پشتی‌هایشان روی زمین می‌کشید و عمدا صدای خرچ‌خرچ برگ‌ها را زیر پایشان در می‌آوردند. آن‌ها که به سر و کول هم آویزان بودند انگار که انرژی‌شان تمامی ندارد. ‌یک‌طور حس خالص زندگی دویده بود زیر پوستم از دیدنشان.

۰۴ مهر ۹۰ ، ۰۹:۱۸ ۱ نظر