عید از سمت اقیانوس آرام شمالی
قرار بود ساعت ۸:۳۰ صبح، نماز عید فطر در یکی از پارکهای لب دریاچهی شهر فریمانت برگزار شود. ولی سمیه گفته بود در این شش سالی که اینجا بوده، همیشه میخواسته مسیر گلدنگیت را با دوچرخه برود تا دهکدهی سوسالیتو و هیچوقت نشده و حالا که دارد بر میگردد ایران، روز عید فرصت خوبیست که دستهجمعی برویم. یک گروه ده نفره شدیم و صبح یکشنبه رفتیم سنفرانسیسکو که آن مسیر ۱۰ مایلی را رکاب بزنیم. البته چون ۷ تا بچهی ۲ تا ۹ سال هم همراهمان بودند، عوض ۲ ساعت، مسیر را در ۵ ساعت طی کردیم. برای چهار تا از بچهها تریلر + گرفتیم و بستیمشان به دوچرخههای خودمان. دو تایشان هم با مامان یا بابا سوار دوچرخههای دونفره شدند و یکی هم سوار صندلی بچهی متصل به دوچرخهی باباش شد. دوچرخهها و باقی ابزار را از مغازهای کرایه کردیم. بازار دوچرخهی اجارهای در کالیفرنیا گرم است به خاطر هوای خوب دائمی و تعدد توریستها و ترافیک شهری. شرکتهایی مثل گوگل، ایستگاههای اجارهی دوچرخه دارند که شما از نقطهای از شهر میگیرید و در نقطهای دیگر به ایستگاهی دیگر پس میدهید؛ مکانیزه و بدون حضور نیروی انسانی.
مسیرمان از خیابان Hyde سنفرانسیسکو شروع شد تا خیابان Harbor سوسالیتو. یعنی در راه رفت وقتی از روی گلدنگیت عبور میکردیم سمت غربی، اقیانوس آرام شمالی بود و سمت شرقی خلیج سنفرانسیسکو +. سربالایی و سرازیریهای تند و تیزی هم داشت ولی بیشتر مسیر صاف بود. عدهی بسیار زیادی همین مسیر را حرفهای و آماتور رکاب میزدند و مقداری هم کلمات درشت و نژادپرستانه از طرفشان نصیبمان شد بابت روسریهایمان و کند بودنمان به خاطر آن خیل بچهای که همراهمان بود. ناهار را در رستورانی لب اقیانوس خوردیم و نماز را همانجا خواندیم. مسیر برگشت را از بندر سوسالیتو با دوچرخه سوار قایقهای بینشهری شدیم چون بچهها دیگر تحمل یکثانیه بیشتر سواری و کلاه ایمنی نداشتند و خودمان هم خسته بودیم.
---
یازده سال پیش برای اولین بار آمدم سنفرانسیسکو؛ سفر اولم بود به امریکا. وحید آن سال فارغالتحصیل شده بود و جایزهی بهترین مقالهی کنفرانس را هم در همان سفر برد. تمام مسیر دوچرخهسواری به این فکر کردم که چقدر گذشته از آن روزها و چقدر هیچ چیز این دنیا قابل پیشبینی نیست. آن مغازهی تافی میوهای سازی، میدان گیراردلی، قطارهای کابلی، مسیر سرازیر خیابانهای دانتاون به سمت خلیج، زندان آلکاتراز، جزیرهی فرشته، فکهای آبی لب ساحل، نقاشهای خیابانی با عکسهای دستکاری شده، نوازندههای شاد و غمگین کنار ساحل، آدمهای طلایی و نقرهای مجسمهای، دلقکهای حبابساز و شعبدهباز، همین پل گلدنگیت ... هیچکدام عوض نشدند. زندگی ما ولی هزار چرخ خورد تا به اینجا رسید باز.
---
موقع تحویل گرفتن دوچرخه، مسئول امتحان کردن ایمنی ازمان پرسید کجایی هستید. گفتیم. گفت من هم تاجیکام، فارسی میفهمم. اسمش محمد بود. عید را به هم تبریک گفتیم. پرسیدم کی آمدی؟ گفت یک هفته است از ازبکستان آمدهام. پرسیدم با چه ویزایی؟ گفت با ویزای کار؛ کار در مغازهی اجارهی دوچرخه. گفتم آسان بود؟ گفت یکهفتهای طول کشید. اینقدر دوست دارم یک پاراگراف بزرگ کامل دربارهی مقایسهی روند گرفتن ویزای کار و توریستی برای ایرانیها و باقی کشورهای مسلمان دنیا بنویسم ولی ظاهرا مخاطب دنبال دعوت کردنم به راه راست است و من فعلا از در صلح با جهانم و بنا ندارم به گفتمان خشونت تن بدهم! بنابراین حتی دربارهی اینکه روز عید ما همزمان شده بود با رژهی افتخار رنگینکمانیها (فرصتها و تهدیدها!) هم فعلا چیزی نمینویسم تا بعد.