گرگ بدجنس مهربون*
چند روز است ایمیلهای دانشگاه رسمی و جدی و پشتسر هم شده. یعنی تمام شد تابستان. ایمیل زدم به منشی دانشکده که چرا ایمیلی دربارهی اعلام برنامهی دقیق روز معارفه دریافت نکردهام؟ گفت ایمیل دانشگاه را چک کن نه جیمیلت را. فهمیدم کلا از باغ آمدهام بیرون؛ سه سالی هست. حالا هر روز هزار برنامه اعلام میشود از انواع گروهها و جمعیتهای دانشگاه و البته استادها که طرح درسهایشان را روی شبکهی داخلی، بهروز کردهاند و خواندنیهای هفتهی اول را هم تعیین کردهاند و من از صبح دارم مقاله دانلود میکنم باز.
برای روزهای معارفه هفتهی اول یک برنامهی کلی از طرف دانشگاه برگزار میشود و یک برنامهی مخصوص هر دانشکده. دانشکدهی ما ظاهرا دو برنامهی جدا برگزار میکند. یکی معارفهی دانشجوها و استادها و یکی آشنایی با منابع و کتابخانه و امکانات. پایان هر جلسه، یک مراسم غیر رسمی غذای دورهمی در رستورانی و کافهای برگزار میشود. من باید حواسم به این باشد که آیه را قبل از 5:30 از مهدکودکش که نیم ساعت با دانشگاه فاصله دارد بردارم. سه درس اصلیای که برایش ثبتنام کردهام هم یکیش ساعت 5:30 تمام میشود. اگر مصر باشم که بروم سر همین کلاس، باید با استاده حرف بزنم برای اینکه زودتر از کلاس بیرون بروم.
برای دو روز آخر هفته هم دارم با دو دختر نوجوان حرف میزنم که ببینم کدامشان را میپسندم که بیاید چند ساعتی پیش من و آیه باشد در طول این یکسال که سر آیه را گرم کند. سنت مرسومیاست اینجا که بچههای نوجوان مدرک کمکهای اولیه و چند مدرک دیگر مربوط به بچهداری را میگیرند و با نرخ پایین از بچهها نگهداری میکنند. و من مطمئنم چند ساعت از آخر هفتهام باید صرف درس خواندن، نظافت خانه و درست کردن غذا بشود، کارهایی که آیه اصلا ازشان خوشش نمیآید.
دارم حساب میکنم آخرین باری که سر کلاس نشستهام کی بوده؟ فکر کنم 5 سالی ازش گذشته. فرق کردهام. چیدمان زندگیم اینروزها با دورانهای قبلی درس خواندنم متفاوت است. حس میکنم این یک سال تنهایی من و آیه قرار است چیزهای زیادی بهمان یاد بدهد.
دلهرهی عجیبی دارم این روزها برای شروع کردن دوبارهی درس. نمیدانم کار درستی میکنم یا نه. نه به خاطر آیه فقط. برای خودم حتی. روند کند و فشار عصبی زیادی که بر روی دانشجوهای دکتریست را نمیدانم اصلا معقول است زیر بارش بروم یا نه. اگر ته دلم به برگشتن ایران فکر نمیکردم، گمانم به این زودی تن به پیاچدی خواندن نمیدادم. با وحید میرفتیم سنحوزه و یک بچهی دیگر میآوردم تا سه ساله شود، برای خودم کاری دست و پا میکردم بعدش تصمیمی میگرفتم که میخواهم درس بخوانم یا نه. ولی این وسوسهی ایران رفتن عجیب در دلم لانه کرده و یقهام را رها نمیکند. آستانهی صبر و تحملم پایین آمده. انگار هر دقیقه که بیشتر اینجا بمانم خسرانش را نمیتوانم برای خودم توجیه کنم.
*عنوان برداشت آزاد آیه است از داستان شنگول و منگول که من هیچوقت براش تعریف نکرده بودم ولی مامان اینمدت چندبار براش تعریف کرده. از آنجایی که آیه از گرگ بدجنس خوشش نمیآید، وقتی میخواهد داستان را بازسازی کند برای بازی، گرگ را تبدیل به بدجنس مهربان میکند که قابل تحمل باشد برایش. گرگ قصهی آیه گاهی برای بچهبزها غذا میآورد و باهاشان لگوبازی میکند و میخواباندشان تا مامانبزی از راه برسد.
سلام
اگر دسترسی دارید کتاب کی از گرگ بد گنده می ترسه از انتشارات زعفران گرگ خوب و مهربانی دارد..عنوان انگلیسی کتاب این است:
big bad wolf is good
puttock-simon-2001